۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

اي پناه هوس مرداي شب...

پنج سال پيش از اين:

داشتم مي رفتم كه يه دوست ترمز كرد.گفت بيا منم مسيرم همونجاست ،ميرسونمت.سوار شدم و از ذوق نبود مسافر يه سيگار روشن كردم.كمي جلوتر يه پيرمرد دست تكون داد و گفت تورو خدا..!دوسته واستاد تا ببينه اون چي ميگه.پيرمرد گفت:مال اينجا نيستم ميخايم بريم... ولي بلد نيستيم.آره تنها نيود.يه دختر حدود سي ساله باهاش بود.بوضوح مشخص بود كه دخترش ميخاد با هر زحمتي هست منش خانومهاي شهري رو داشته باشه.از نوع آرايش و لباس پوشيدنش كه خيلي مبتديانه تنظيم شده بود...
دوسته گفت:من مسيرم اونجا نيست ولي تا يه جايي مي رسونمت كه راحت بتوني ماشين گير بياري.هنوز چند ثانيه نبود كه حركت كرده بوديم ،ديدم دوستم ميزنه به پاي من!با تعجب نگاش كردم و يهو ديدم اون خانومه داره سر دوست مارو نوازش مي كنه!و دوسته باز ترمز زد تا مذاكره رو آغاز كنه...بحث سر اين بود كه در راه باهم اختلاط داشته باشن يا برن...
پيرمرده پياده شد و منم دنبالش رفتم پائين.يه سيگار تعارف كردم برنداشت.گفتم :آقا شرمنده ولي شما اين خانوم مي شناسي؟
گفت:دخترمه!!!
من كه ديگه اصلاً نتونستم سوال ديگه اي بپرسم.اون خودش گفت:خودم باهاش در ميام بيرون ،تا اگه يه وقت ماموري ،چيزي بهش گير داد مداركمون نشون بديم و بي خيال بشن.با خونسردي خاصي اين حرفارو ميزد.مطمئنم نقش هم بازي نمي كرد.چون ميشد زير اين خونسردي دردي رو ديد كه ازش يه مجسمه ساخته.گفتم سيگار ميخاي؟با تعجب بهم نگاه كرد و رفت سمت ماشين.
همين موقع دخترش صدا زد:بابا بيا بريم.آقا شمام بيا ديگه.داشتم از پشت به شونه هاي پيرمرده نگاه ميكردم.دوسته اومد و گفت:داداش حله بزن بريم.
بر و بر نگاش مي كردم.گفت :بابا اينكاره نيستي.خره...
"دانه هاي خاكستري باران
انگار
ناودانهاي قديس سيماي كليساي نوتردام پاريس اند
با فرياد وامصيبتا"
 اردیبهشت 1388

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر