۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

اگر چراغ نزنی، من هم آوار خواهم شد!


خیلی ها در مواجه با کودکان زیر آوار مرده، به راحتی اشک می ریزند. و به همان راحتی در مواجه با انسان بالغی که از آنها کمک می خواهد، خمیازه می کشند!
این نشان این نیست که او براستی انسان ظالم یا مزوری است. بلکه نشان این است که در چنین لحظه ای او احساس می کند شما قصد دارید به واسطه بلوغ خود، آوار را از خود برداشته و روی ذهن او خالی کنید. 
در چنین لحظه ای است که فرق بلوغ شما و عدم تکامل شعور در آجر باید خود را نشان بدهد. آجر طوری روی قربانی می چسبد که مجبور خواهید شد جسد کودک را به زور و زحمت از زیر آن بیرون بکشید.
چون آجر هیچ درکی از وضعیت مرگ آوری که در آن ایفای نقش می کند ندارد. بنابراین شما باید در چنین لحظاتی به سرعت خودتان را از گفتگو بیرون بکشید. شما در نقطه ای قرار گرفته اید که با استمرار رابطه، باعث خفگی طرف دیگر گفتگو خواهید شد. 
روابط عاشقانه در قالب زندگی زناشویی، زمانی به سمت ابتذال متمایل می شوند که طرفین در زندگی هم، به آوار تبدیل می شوند. با اصرار بر ادامه چنین رابطه ای، دو طرف به آجرهای فاقد بلوغ و شعور بدل می شوند. بنابراین دستگاه قضائی باید بمثابه لودر و جرثقیل وارد عمل شود تا هر دو آنها را نجات بدهد. در روابط بیرون از ازدواج تنها مزیت کوچک این است که ساز و کارهای قضایی برای این کار نیاز نیست. در اینجا با قربانی شدن مفهوم " تعهد " به قیمت فرار از " قرار اجتماعی "، فرایند فروپاشی تسریع می شود ولی در اصل ماجرا تغییری حاصل نمی شود.
اما یک نکته ظریف دیگر هم هست! اینکه به مرور حس خواهید کرد برخلاف میل خودتان و قلبتان، در حال تبدیل شدن به آوار هستید، فرایند جان دادن و خفه شدنتان آغاز می شود. به همین دلیل است که شاعر در لحظه ای به غایت بحرانی خطاب به معشوق پیشین می گوید:
تو هم با من نبودی / ای آوار / ای سیل مصیبت بار
اما باز هم نکته!
تمام آنچه آمد، در زمانی تا این حد به شعور شما برمی گردد که در یک رابطه واقعی با یک شخصیت حقیقی قرار دارید. ابزاری مانند فیس بوک، از ساز و کارهایی تبعیت می کنند که این آگاهی کاذب را به شما القا می کنند که می توانید به سرعت دامنه ی روابط خود بگسترانید. یعنی شما دچار این وهم خواهید شد که می توانید با تکثیر خود بین چراغهای سبز متعدد ( چت همزمان با افراد متعدد ) وزن آوار خود را بین سطوح متعدد تقسیم کنید و همزمان همراهی افراد پرشماری را به دست آورید. 
این مکانیزم برخلاف جاذبه ظاهری خود دچار این عیب است که شما مطلقا درک مقرون حقیقتی از وضعیت دوست نامرئی تان ندارید. در واقع او ممکن است در همان حالی که با ارسال نشانک قلب،  اطمینان شما را نسبت به عشق خود جلب کند، در حال خندیدن به پوز شما باشد. در حالی که خمیازه می کشد برای شما بنویسد از گفتگو با شما سرشار است. 
این در حالی است که شما با افزودن به دامنه ی دوستان فیس بوکی خود و با هر بار آنلاین شدن و نیز مشاهده چراغهای سبز پرشمار از اینکه این همه سوژه مستقل برای طرف خطاب قرار دادن دارید، خرسند می شوید. در این فرایند است که شما دچار آگاهی کاذبی عمیقی می شوید و نسبت به اینکه " چراغهای رابطه " همچنان تاریک اند، غفلت می کنید.
در تحلیل نهایی باید گفت نه تنها آوار مرارتهای تنهایی شما به اشتراک گذاشته نشده یا کسی به واقع نسبت به شرایط شما لایکی را اضافه نکرده است، بلکه شما از تل انبار شدن ارزش افزوده ی آوار غفلت کرده اید. 
...........................
شما تنها زمانی می توانید مانند من این همه پارادوکس را حول یک مفهوم  مبهم مفصل بندی کنید، و در این خیال باشید که گزاره رهایی بخشی خواهید یافت، که احساس کنید تنها چراغهای باقیمانده ی پیش رویتان چشمکزن شده اند. این یعنی فرایند آوار شدن من مدتهاست آغاز شده و من از چراغهای زیادی رودوست خورده ام!
من به دنبال راهی هستم ... 

آخرین سنگر سکوت نیست


" سنگر " حائلی است که سوژه را به دو نیم تقسیم می کند. "سنگر" همیشه در مقابل " دشمن "، بسته می شود و بلافاصله افراد درون خود را ذیلِ اذعان به انتساب و قرابت خود به " حق "، وادار به مقاومت میکند. 
در " نجات سرباز رایان " سکانسی وجود دارد که سربازان آمریکایی را در لحظه پیش از برخاستن از میان سنگر و آتش گشودن به روی سربازان طرف مقابل، به عنوان " دشمن "، مشغول دعا و طلب یاری از خدای مسیحی نشان داده می شوند. این در حالیست که یکی از سربازان برای لحظه ای با تردید در ذات مفهوم، خطاب به یاران خود و به طور ضمنی می گوید : از کجا معلوم که خدا با ما باشد.

" سنگر " در تصویر زیر به محل بازی کودکانی تبدیل شده است که بی تردید کمترین درکی از " حق " و " دشمن " ندارند. آنها طوری در مقابل دشمن فرضی سنگر بسته اند که مخاطب با دیدن "سنگر " می تواند لبخند زده و از تصویر لذت بصری ببرد.
تصویر به غم انگیز ترین شکلی شما را با لحظه تقسیم و ایجاد شکاف در سوژه مواجه می کند. تصویر زیر لحظه نمادینی است، در پاره گی سوژه و عارض شدن دوآلیته ما/آنها بر معصومیت و کودکی. تصویر متعلق است به بهمن سال 57 در تهران. جایی که قرار است ظرف ماههای پیش رو به سرعت و به کرات جای دوست و دشمن تغییر کند.
تصویر نشان می دهد که چگونه قرار است زندگی روزمره ی نسلی، تا سالهای آینده همواره در " سنگر " رقم بخورد. هر یک از کودکان موجود در تصویر زیر ممکن است تا به امروز دهها بار " سنگر " عوض کرده باشد. در واقع زیست در سنگر ، خصلتی است غیر قابل انشقاق از این کودکان تا پایان عمر.
تکثیر ماهیت " آقا دزده " یا " لولوخرخره" در دشمنان انقلاب، مهمترین کارویژه " دیگری بزرگ " در ج.ا بوده است. انتزاعی بودن این " دشمن " همواره باعث می شود تا سرعت " سنگربندی " و جابه جایی و تغییر نظام دلالتها بالا بگیرد. بنابراین در طی هر روز دشمن دیروز به هم پیمان امروز بدل می شود. از این روست که بدیهی ترین گزاره های اخلاقی و پرنسیپ اجتماعی و سیاسی در ایران فاقد اعتبار می شوند.
ما به هر حال گریزی از این دوآلیته ی ما و آنها نداریم. به خصوص که اغلب ما نیز ، کسانی هستیم که به فلسفه های " وحدت وجودی " پای بند نیستیم.
بنابراین است که برای پرهیز از " بی شکلی " و " باد هوا بودن " چاره ای نمی ماند جز اینکه سنگر خود را بر زمین " مبارزه طبقاتی " بنا کنیم.
در این سنگر سایر اشکال خصومت به عوارضی گذرا تقلیل می یابند که با وجود با اهمیت بودن اما تنها حول یک " ما " ی " برای خود " مفصل بندی می شوند. ترجیح می دهم ایدئولوژی بمثابه فحش بر ناصیه ام بچسبد یا اینکه حتی به خمرهای سرخ و استالین و ... منتسب شوم. با این وجود هیچ دلیل نوظهوری برای دفاع از " سنگر " خود نمی بینم جز اینکه بالای سنگرم پارچه ای بچسبانم و روی آن بنویسم : "تاريخ جوامع بشری، تاريخ مبارزه‌‌ی طبقاتی است."

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

نگاهی به سینمای نصرت کریمی

قسمت سوم: تختخواب سه نفره


زن حامله یا آبستن در ادبیات عامه، «زن دو نَفَسه» نامیده می شود. چرا که علاوه بر خود، انسانی دیگر نیز در بدن وی در حال رشد و باروری است. چنین است که زن آبستن در اذهان مردم حائز احترام ویژه ای می شود. اما همین ادبیات، زن نابارور را «زن نروک» می نامد. به گفته فرهنگ لغت فارسی معین، زن نروک نازا و عقیم است؛ و چه بسا که دارای خلق و خوی مردان باشد.
در بستر چنین فرهنگی به همان نسبت که ارج و احترام زن باردار بالا می گیرد، از شان و اعتبار «زن نروک» کاسته می شود. مسئله ناباروی و نازایی زنان، یکی از رایج ترین و قدیمی ترین دلایلی است که باعث متزلزل شدن موقعیت زن در خانواده و حتی در جامعه ایرانی می شده است. به علاوه، این فرهنگ در سطح دیگری نیز حائز پیچیدگی مضاعف می شود و آن جایی است که حتی باروری نیز خود تحت الشعاع مسئله جنسیت نوزاد قرار می گیرد. تا جایی که باروری زن، به ویژه آنگاه که حامل فرزند پسر باشد می تواند موقعیت شایسته او را تثبیت و تحکیم نماید و علم به جنسیت مونث نوزاد قادر است موقعیت وی را به کل متزلزل گرداند.
مسئله بازتولید نسل از طریق فرزند پسر، بی تردید از مهمترین دلایل نهادینه شدن فرهنگ مردسالار در خانواده ایرانی محسوب می شود. به ویژه می دانیم که وجود مجوزهای شرعی و عرفی این امکان را به مرد می داده تا در صورت آگاهی از نازایی یا حتی عدم توانایی «پسر زایی» نسبت به ترک همسر یا اختیار کردن زنان دیگر اقدام کند.
از آنجا که در ایران، بین تسلط بر منصب و کنترل اقتصاد، پیوند نزدیکی برقرار بوده، مسئله تعدد زوجات با توجه به اهمیت داشتن اولاد ذکور هر چه بیشتر، امری بدیهی بوده است. مسئله ای که به طور ادواری زنانی را به مقام سوگلی های حرم و دربار ارتقا داده یا دیگرانی را به عجایز و ساحران فرو کاسته. زنانی که بعضا تا سالها حتی از ابتدایی ترین نیازهای جنسی خود نیز محروم گشته اند و گاه برای ساعتی کامیابی از نوکران و پادوها مرارت ها کشیده اند.
شاید ماندگارترین تصویر سینمایی از اختیار کردن همسر دوم تنها به جهت نازایی همسر اول، روایت داریوش مهرجویی باشد در فیلم لیلا. با این وجود هیچ چیز باعث نمی شود تا از اهمیت فیلم «تختخواب سه نفره» نصرت کریمی که حول موضوع مشابهی شکل گرفته است غافل شوم!
فیلمی که مانند دیگر آثار سینمایی کریمی، سرشار از تصاویری زنده از زندگی روزمره ایرانی و معنا شدن مسئله نازایی در چنین زمینه اجتماعی است. بافت اجتماعی که در آن اراده ی مرد بر ازدواج دوم جهت فرزند آوری به همان میزان نشانه اقتدار او خواهد بود، که نشانی از آغاز فرایند افول ستاره اقبال زندگی زن!
آنچه از نقطه نظر داستانی نوعی وجه اشتراک بین «لیلا» و «تختخواب سه نفره» به وجود می آورد، عدم تمایل قلبی مرد برای تن دادن به ازدواج دوم است. در واقع هر دو کارگردان سعی دارند تا نشان دهند که در بسیاری موارد حتی رویای قدرتمند داشتن فرزند نیز به علت وجود علاقه شدید به همسر، خود به خود قادر نیست پبوند زناشویی را از هم گسسته یا اینکه به تکرار ازدواج منجر شود. آنها سعی دارند نشان دهند که اغلب تمایل به داشتن فرزند یک خواست دو طرفه و نه الزاما مردانه است. با این وجود آنچه زوج را به ازدواج دوم مرد سوق می دهد، یک فرهنگ قدرتمند اجتماعی است که تاب مقاومت فردی را از آنها سلب می کند.
ما در هر دو فیلم شاهد این واقعیت هستیم که مردان فیلم، راضی به تکرار ازدواج نیستند اما در نهایت در برابر ارواح سنت که در کالبد جامعه پیرامون آنها دمیده شده تسلیم می گردند. همان گونه که زنان هر دو فیلم نیز در نهایت با ابراز رضایت ظاهری از این رخداد، و به جهت در اختیار داشتن توان محدود تر اجتماعی برای مقاومت و چانه زنی، خود را به عقب نشینی وا می دارند.
این قدرت خود را در یکی از سکانس ها، از طریق گفتار مادر شوهر و در حین برشمردن معایب «زن نروک» چنین تثبیت می کند: «زنی که زنده زا نکنه، اصلا زن نیست. نه زنه، نه مرده. اصلا هیچی نیست.»
زن و مرد این فیلم نیز در نهایت به ازدواج مرد با زنی دیگر تن می دهند. اما داستان اصلی فیلم تازه پس از وقوع ازدواج دوم آشکار می شود. کریمی مانند فیلمهای قبلی خویش، دست بر برجسته کردن یکی دیگر از رسوم رایج شرعی-عرفی می گذارد. او قصد می کند تا به روایت مفهوم «عدالت» در بین زنان بپردازد. می دانیم که اصلي ترين مستند شرط عدالت در ازدواج مجدد آيه ي سوم سوره ي نساء است. جایی که شارع شرط کرده:
 مي توانيد از زناني كه پاك و خوب مي دانيد تا چهار زن بگيريد ولي اگر خوف آن داريد كه بين آن ها به عدالت رفتار نكنيد به يكي اكتفا نماييد كه اين امر يعني اكتفا به يك زن نزديك تر است به اين كه از عدالت دور نيفتيد و بر زن ها ظلم نكنيد.
کارگردان سعی دارد تا به نمایش عامیانه ی نحوه اجرای عدالت و امکان آن بپردازد. تحقق چنین عدالتی از منظر اقتصادی می تواند کارویژه ای قابل تحقق باشد. چرا که عموما نیز از معنای لفظ عدل چنین مستفاد می شود که نیازها و خواست ها و شرایط زندگی مناسب، با توانایی اقتصادی مرد قابل تحقق باشد.
کارگردان نیز چنین شرطی را از پیش لحاظ کرده و می خواهد ذهن مخاطب را درگیر این پرسش کند که آیا عدالت را در رابطه با عاطفه و علاقه، می توان به مساوی تقسیم کرد؟ آیا عشق و رضایت قلبی را نیز مانند نفقه و وسائل معاش می توان به تساوی قسمت کرد؟
پاسخ کارگردان در فیلم خیر است!
 «تختخواب سه نفره» عدالت نمادین است بین مرد و دو زن. این فیلم بناست بستر تحقق نوعی زندگی اشتراکی بر اساس سنت شرعی و قانون مذهبی باشد. آنچه بر این بستر غایب است، وجود حداقل آگاهی از مسئله شراکت در زندگی است. اگر چه شرع دست مرد را تا چهار مورد ازدواج همزمان دائمی نیز باز گذاشته و حتی تدبیر لازم را نیز برای همبستری با این زنان در نظر گرفته است، اما آنچه غایب بزرگ و ناقض چنین درکی از عدالت است، عدم در نظر گرفتن مولفه آگاهی برای زن است. زن ابژه ای است که با عدد کم و زیاد می شود!
تعداد زنان از یک تا بیشتر و تعداد صیغه گان، میزان مهریه و میزان نفقه، همه و همه اعتبار کمی زن و صورت بندی وی در جدولی از اعداد است. آنکه قدرت محاسبه اعداد را دارد و باید داشته باشد، مرد است.
داستان فیلم «تختخواب سه نفره» تلاشی است در جهت فرو پاشیدن اساس عدالت ذیل چنین دریافتی از مفهوم عدل. کریمی به خوبی نشان می دهد که زنی که به ازدواج با مردی متاهل رضا می دهد هم تسلیم شرایط بوده و خود محل آماس انواعی از رنج ها و دشواری های اجتماعی است.
زن دوم این فیلم نیز پیشتر تجربه ازدواجی شکست خورده و تنها ماندن با کودکی ناخواسته را دارد. بر خلاف تصور عام که با «هوو» خطاب کردن زن دوم، او را عامل تباهی زندگی زن اول می دانند، نیت واقعی او رساندن آزار به انسانی دیگر نیست بلکه او مجبور است نهایت تلاش خویش را برای حفظ زندگی و دوباره رانده نشدن به کار بندد.
تلاشی که در کنار تلاش زن نخست برای بیرون نرفتن از دایره محبت مرد، به رقابتی دائمی و پر تنش تبدیل می شود. در واقع پبش از آنکه یکی از دو زن آبستن شود، این زندگی مجموعه خانواده است که آبستن کشمکش شده و هر لحظه باید مترصد وقوع حادثه ای ناگوار در آن بود.
انواعی از کودک آزاری ، قتل و خشونت خانوادگی، همدستی و انتقام و اتهام زنی و توسل به رمال و فال گیر و ... مواردی هستند که هنوز هم در جامعه ایران حضور محسوسی دارند. کافیست درنگ کنیم بر این نقل قول از نائب رئیس شورای عالی نظام پزشکی که ناباروری را در سال جاری نیز به عنوان یکی از علل پنجگانه ی طلاق در ایران معرفی می کند.[1]
این اثر نصرت کریمی هم مانند دیگر آثار وی، در مقطعی که بسیاری از مسائل حوزه خانواده به صورت بصری و در سطح وسیع حتی قابل طرح نیستند و نگاه انتقادی به آنها همچنان تابو به شمار می آید، هنوز تازه گی خاص خود را دارند.
می توان پس از دیدن آن از خود پرسید؛ آیا اکنون که با توسعه دانش پزشکی و انتقال سطوحی از این دانش به فراخور نیاز عامه مردم از طریق رسانه های عمومی، تا حدود زیادی قطعیت رای در این باره که یگانه عامل نازایی یا مونث زایی، زن است مرتفع شده است؛ آیا تغییری نیز در نحوه تفسیر فرهنگی این مصادیق حاصل شده است؟ آیا زنان در قالبی تازه و در راستای درمان نازایی به آزمایشگاه انواع روش های پر مشقت درمانی تبدیل نشده اند؟[2]
اجازه بدهید بازهم بپرسیم، آیا فقط شاهد تغییر در فرم نیستیم؟ در صورت تغییر فرم و عدم گذار بنیادین از صورت بندی پیشین، تعدد زوجات خود را به چه شکلی بازتولید خواهد کرد؟
 


[2] خواندن یادداشت کیا هاشمی در روزنامه شرق در رابطه با فرایند این آزمایشات پزشکی و نسبت آنها با خلاهایقانونی، خالی از فایده نیستhttp://www.magiran.com/npview.asp?ID=1482508

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

مارکس و خودکشی


کارل مارکس،مارکس و خودکشی/ویرایش و مقدمه های اریک ای. پلوت، کوین آندرسون:مترجم حسن مرتضوی-تهران:گام نو،1384
"چگونه است که به رغم چنین تکفیر چشمگیری، هنوز هم مردم دست به خودکشی می زنند؟خون نومیدان در همان سرخرگ هایی جریان ندارد که خون آدم های بی عاطفه ای که فراغبال بر سر پرسش هایی چنین بی ثمر مجادله می کنند.انسان رازی است برای انسان.فقط می دانند که چگونه او را سرزنش کنند اما نمی شناسندش."
کوین آندرسون در مقدمه به رساله "پوشه و خودکشی" مارکس،ضمن اشاره به شباهت برخورد مارکس و دورکیم به موضوع خودکشی و آنهم از این منظر که هر دوی آنها خودکشی را در جامعه ی مدرن بر اساس شرایط اجتماعی مورد بحث قرار داده اند تا شرایط روانی، و اینکه خودکشی نشانه بیماریهای گسترده تر اجتماعی است و نیز اینکه هر دو به داده های تجربی در این مورد علاقه بیشتری نسبت به تاملات اخلاقی یا فلسفی نشان می دهند، تاکید می کند که تفاوت میان این دو بیشتر مبتنی بر "روش شناسی" آنها می باشد.در واقع برخلاف دورکیم که روشی پوزیتیویستی را الگو قرار می دهد،مارکس با وجود داده های فراوان تجربی بر اساس زیر بنای دیالکتیکی،اثر خود را به پیش می راند.به ویژه موضوع خودکشی زنان که برای دورکیم بیشتر جنبه "سرنوشت باورانه" دارد،نزد مارکس به صورت نقد "ازدواج بورژوایی به عنوان نهادی ستمگر که نباید به عنوان یک اصل عام ثابت تلقی شود" ارتقا می یابد.
مقاله" پوشه و خودکشی" در واقع نقدی است برخودکشی زنان در خانواده های بورژوایی فرانسه.مقاله بر اساس کتاب "آمارهای ابتدایی فرانسه"اثر ژاک پوشه نوشته شده است.ای پلوت در مقدمه ای دیگر می نویسد:"اگر چه مارکس عموماً زنان را گروهی ستمدیده می دانست، اما شاید هم نوعی احساس هم ذات پنداری ویژه ای با زنانی احساس کرده بود که در چکیده های پوشه دست به خودکش زده بودند.دخترش الئانور(توسی)آشکارا مستعدترین فرد خانواده برای خودکشی بود.می گویند مارکس گفته بود:جنی بیش از همه شبیه من است اما توسی...خود من است."(53)
میشل لووی نیز در این باره می نویسد:"طبقه بندی دلائل خودکشی طبقه بندی مفاسد جامعه بورژوازی مدرن است.مفاسدی که نمی توان آنها را نابود کرد مگر با تغییر بنیادی و ریشه ای ساختارهای اجتماعی و اقتصادی.(60)به اعتقاد لووی"این مقاله در میان آثاری که مارکس به امضای خود منتشر کرده، یکی از قدرتمندترین کیفر خواست ها علیه ستم بر زنان است."
مارکس خود در مواجهه با کتاب پوشه که از بایگانی پلیس استخراج شده است می نویسد:"شاید از رهگذر این گزیده از پوشه بتوان حدود تخیلات بورژوازی خیرخواه را نشان داد که می پندارد مسئله فقط تهیه ی مقداری نان برای پرولتاریا و دادن کمی آموزش به آن هاست.گویی تنها کارگران هستند که از شرایط اجتماعی کنونی رنج می برند، در حلی که به طور کلی این دنیا بهترین دنیای ممکن است."(مارکس70)
مارکس در این مقاله کوتاه جوهر ه ای از نگاهش به انسان و نقد رادیکال خود به ساختارهای سنتی و اخلاقی جامعه ارائه می کند.انسانی که در تار و پود زندگی مدرن چنان با خویش بیگانه شده است و چنان در تنهایی غرق، که دیگر تاب شنیدن موعظه ندارد.مارکس می گوید از این دست اندیشه ها بسیار اند که دائم از مسئولیت انسان در قبال جامعه داد سخن می دهند بی آنکه از حقی که انسان از جامعه دارد سخنی به میان آورند.
مارکس از زبان انسانهایی سخن می گوید که با وجود زیستن در میان میلیونها انسان دیگر هرگز از احساس تنهایی به در نمی آیند و هر روز و هر ساعت در میان همنوعان خویش با احساس هیبتناکی از ترس و دلهره زندگی می کنند.مارکس این تنهایی را تا جایی جدی تلقی می کند که در توصیف افکار عمومی می نویسد:" افکار عمومی به دلیل انزوای مردمی بیش از حد جاهل و فاسد، متفرق است زیرا همه با خود و با یکدیگر غریبه هستند."(مارکس88)از همین روست که "خودکشی در نبود جایگزینی بهتر به افراطی ترین پناهگاه در مقابل مصیبت های زندگی خصوصی تبدیل می شود."(مارکس93)
مارکس با اشاره به فهرستی عام از دلایل خودکشی همچون بیکاری یا فقر مادی، نشان می دهد که بخش عمده ای از خودکشی های دوران سرمایه داری از جنبه های هستی شناختی و فلسفی تهی شده است و بر بنیادی اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی استوار شده است.اشاره او به خودکشی های زنان در جامعه بورژوازی، شاهدی است بر این که او به دنبال سرنخ های پلیسی-روانکاوانه نمی گردد.او زن را در این روایات همچون "بخشی از سیاهه ی کالاهای" مرد، مورد نقد قرار می دهد که مرد به او اجازه طلاق یا بیرون رفتن از خانه را نمی دهد و می تواند به او تعدی کرده و بدیهی ترین حقوق انسانی اش را نقض نماید.
مارکس اذعان می کند که با  وجود انقلاب علیه حکومتهای استبدادی اما همواره بخشی از نیروهای خودکامه درون خانواده ادامه حیات می دهند و مسبب بروز بحران می شوند.تصویری که مارکس از خودکشی در این مقاله ارائه می کند تصویری است رمانتیک از انسانی رها در جامعه ای به ظاهر متمدن و در باطن متوحش و خطرناک.جامعه ای که در آن، انسان به طرز دلهره آوری مدام درگیر نیروهای مرئی و نامرئی غریبی است که او را تا سر حد تحقیر و رکود و ورشکستگی مادی و معنوی می برد و باز با ورد و جادوی تازه ای برای لحظه ای درنگ با مشوق تازه ای به دوندگی و استرس دعوت می کند.در تصویر مارکس، خانواده سرسخت ترین نهاد در قبال تغییرات اجتماعی نشان داده می شود که هر روز به اشکال جدید از محتوای قدیمی در آن بازتولید می شود و همچون نشان و مهر خانوادگی از نسلی به نسل دیگر انتقال داده می شود.بنابراین مارکس نمی تواند در پی یک جابه جایی خام دستانه و ساده اندیشانه بین نقش تاریخی بورژوازی با پرولتاریا باشد بلکه او در پی الغای تمامیت شرایطی است که منجر به بیگانگی  مناسبات انسانی شده و در این مقاله به نقد خانواده به عنوان شکلی در میان اشکال این مناسبات نظر میکند.جایی که او با برجسته کردن موقعیت زنان در جامعه معاصر به لایه های پیدا و پنهان پدرسالاری مدرن رسوخ می کند.

ماركسيسم به روايت پازوليني

"خيلي ساده و به پيروي از احساسم به جبهه كمونيسم پيوستم و سپس به مطالعه آثار ماركس پرداختم".
اين جمله،اذعان از سر صدق ماركسيستي است كه بنا ندارد از برج عاجي روشنفكرانه به تحليل وضعيت اجتماعي خويش مشغول شود و با كله به كشف خطوط جامعه طبقاتي بپردازد.جمله اي از،پير پائولو پازوليني اديب و فيلمساز ايتاليايي.
"اول به كمونيسم گرايش پيدا كردم و بعد به ماركسيسم.واگر دقيق تر بخواهم بگويم،اول نه به كمونيسم،بلكه به يك سري از كمونيستها علاقمند شدم."همدلي با دهقانان منطقه فريول ،او را "درگير واقعيت عيني زندگي روستاييان"مي كند و با مشاهده مبارزه دهقانان روزمرد با زمين داران بزرگ از نظر ذهني نيز براي تحليل ماركسيستي اين مبارزات آماده مي گردد.
آنچه پازوليني "احساس ساده" مي نامد،البته ريشه هاي عميقي دارد كه او را تا مرز نفرت از بوروژازي پيش مي راند.نفرتي كه محصول پايگاه خرده بورزوازي او و تنشهاي دائمي با پدر فاشيست مسلك اش مي باشد.او در اين باره مي گويد:"نفرت من از بورژوازي به مدرك و شاهد نياز ندارد.همين است كه هست.دشمني من با بورژوازي از ديدگاهي اخلاقي ناشي نمي شود.بلكه ضديتي است حاد و قاطع و مطلق و هيچ چيز آن را التيام نمي بخشد."
شما اين ضديت را در "سالو" يكي از تكان دهده ترين ساخته هاي پازوليني به وضوح خواهيد ديد.جايي كه بورژواهاي فاشيست،در ظرفهاي نقره اي مدفوع نوجوانان 14 ساله را با آداب ويكتوريايي مي بلعند و در حين دوش گرفتن از منظره رمانتيك بارش ادرار بر صورتشان ،بديع ترين اشعار ممكن را زمزمه مي كنند.
پازوليني با ارائه روايتي شخصي و روانكاوانه از بيوگرافي خود تا آستانه پذيرش ماركسيسم،واقعيت مادي و عيني را در تقدم به ذهن قرار مي دهد.ذهني كه به فريب خود را انتخاب گر تام و تمام مي نامد.اين واقيت در اغلب آثار سينمايي او برجسته مي شود.او براي ارائه چنين روايتي خود را دنباله رو مي نامد.كسي كه نه متفكر است و نه ايدئولوگ.كسي كه چيزهاي دور مانده از ديد ايدئولوگ را وارد زبان سينما مي كند.زباني كه بزعم پازوليني با داشتن نظام نشانه اي يكسان،فراملي و غير طبقاتي است.او سعي مي كند با اين زبان،عشق به واقعيت جسماني،جنسي،ملموس و حياتي را بنام "شور زندگي"احيا كند.او سينما را عاملي مي داند كه در متن واقعيت،نگاهش ميدارد تا همواره به واقعيت عشق بورزد.پازوليني بر آن است كه براي بيان واقعيت به استعاره نيازي ندارد:"من براي بيان شما خودتان را بيان مي كنم."
اين طرز بيان البته لزوماً به معناي نمايش مرده و بي روح از عناصر موجود در صحنه نيست،بلكه با استفاده از لنزهاي متعدد و متنوع،دوبله هاي ضد ناتوراليستي،افكت ها و موسيقي هاي اقوام،استفاده از بيان شاعرانه و جابه جايي هاي پشت سرهم دوربين، برداشت هاي كوتاه و استفاده مضاعف از مونتاژ ،باعث مي شود آنچه از واقعيت ساطع مي شود به طرز اعجاب انگيزي تا كنه آن پيش رود و مخاطب را با اسطوره اي كثيف و ضمخت از زندگي پيراموني اش مواجه كند.
او براي انتقال اين روايت هر كاري مي كند و دست به هر تلاش راديكالي مي زند.براي او بازيگر فقط تا جايي جالب است كه نقش يك هنرپيشه را ايفا كند و گرنه او به عنوان بازيگر فاقد جاذبه است.پس بايد به راحتي گفت: گور باباي صداي جان وين!چون اين اصلاً اهميت نخواهد داشت كه هنرپيشه تا چه حد به صدا يا چهره اش وابسته است.
مثلا از نظر پازوليني ،"آنامانياني" در فيلم "ماماروما" به خوبي از عهده نقش خود برنيامده است.چرا كه او خاستگاه خرده بورژوايي دارد در حالي كه شخصيت زن فيلم چندگانه است.زني است از توده مردم با هدفهاي خردبورژوايي.
او در توصيف اين مسئه مي گويد:"اگر پسر جواني با خاستگاه خرده پرولتري و بدون تاثرات بورژوايي بفهمد مادرش فاحشه است ،به او ساعت طلا مي دهد تا با او بخوابد.اما با تربيت خرده بورژوايي ضربه مي خورد و كارش به مرگ و افسردگي و سقوط مي انجامد."چرا كه"بورژوازي روح را كه مقوله اي متعالي است،با وجدان تاخت زده است،و وجدان هم موضوعي اجتماعي و دنيوي به حساب مي آيد."
پازوليني آدمي را كه در چنبره تعارفات و اخلاقيات سخيف بورژوامنشانه گرقتار آمده است آدمي "ميان مايه" مي نامد.:او به وضع خود مفتخر است و مي خواهد همه مانند او باشند.افق ديد او سخت محدود است.به شور و صداقت اعتقاد ندارد.باور ندارد كه مردم همان جوري هستند كه ما آنها را مي بينيم.از آدم ميان مايه چنين چيزي نبايد انتظار داشت.ويژگي ديگري كه به همين اندازه مهم است،نقطه مقابل اين امر را نشان مي دهد.آگاهي او آگاهي طبقاتي نيست،آگاهي اخلاقي است نه سياسي."
اگر كمي در اين گفته پازوليني دقيق شويم مصاديق چنين آدمي را كساني خواهيم يافت،كه با بيرون كشيدن خود از مبارزه طبقاتي (حتي در مقام دگرانديشان طبقه حاكم)گه زيادي مطالعات آكادميك را زبان مي زنند و نگرش طبقاتي را مانع پيشرفت علم حقيقي بر مي شمارند.
پازوليني جهت گريز از چنين موضع ابلهانه اي ،نسبت به طبقات،هنر و آگاهي جهت گيري مي كند و بي پرواي واتيكان،بنيادگراها،نئو نازيها و فاشيست ها،با آزادي كامل آنچه را ازواقعيت درك مي كند به تصوير مي شكد.او حتي در اظهار نظري جداگانه به نقد جامعه اسرائيل مي پردازد و مخالفت خود را با جامعه اي كه ريشه هاي نژادي و موعودگرايانه دارد ابراز ميدارد.او تاسيس يك كشور بر پايه شالوده مذهبي سه هزار ساله را كاري جنون آميز مي داند.
بي قيدي او در تصوير آزادانه واقعيت تا جائيست كه درباره فيلم اديپ مي گويد:تلاش من بردن روانكاوي به اسطوره بوده است."نفرت از پدر را قوي تر از علاقه به مادر ديدم.رابطه پسرها با مادرشان،رابطه اي تاريخي نيست،بلكه رابطه اي است صرفا دروني و خصوصي،كه از تاريخ فراتر مي رود،وبنابراين از نظر ايدئولوژيك بي ثمر است.در حالي كه عشق و نفرتي كه ميان پدر و پسر هست،تاريخ را به پيش مي برد...مي دانم كه نسبت به مادرم احساسات عميقي دارم و همه كارهايم از اين عشق مايه گرفته است،اما اين پيوند در ژرفاي وجودم خانه دارد و از دسترس تاريخ بيرون است.در حالي كه همه ابعاد ايدئولوژيك و فعال و عملي در كار و منش من در كشمكش با پدرم شكل گرفته است."
روايت پازوليني از ماركسيسم روايتي است بي قيد و بي پروا.روايتي فراتر از مشتي مزخرفات آئيني و اراجيف نغز.روايتي است از ماركسيسم براي ديدن و ديگرگونه ديدن.

كودك كار بیگانه


ازافاغنه اولين تصويري كه در ذهن نقش مي بندد تصويري است در حال انجام دشوارترين مشاغل يدي. و در ادامه آن تصويري كه والدين ما در دوران كودكي در ذهنمان مي ساختند از خطرناك بودن افغاني ها!به ياد دارم كه ما تهديد مي شديم در صورت مطيع نبودن از دستورات خانواده در كوچه رها مي شويم تا توسط افغانها دزديده شويم.اجازه بدهيد تعارف را كنار بگذاريم ما نيز مردماني قوم گرا هستيم كه نتوانستيم حتي در مورد درمانده ترين مهاجران كه زبان و فرهنگي مشترك نيز با ما دارند ميزبانان شايسته اي باشيم.تا جايي كه هنوز هم در ادبيات رسمي مسئولان از واژه اتباع بيگانه استفاده مي شود.يعني هنوز در ذهن ما دوستي و روابط انساني با يك نوع حفظ فاصله ترجمه مي شود.شايد در ادبيات ديپلمات ها كه دنبال وجهه و ديسيپلين سياسي هستند از افغانها بعنوان دوست ياد مي شود اما در واقعيت امر آنها هنوز بيگانگاني هستند كه روي دست دولت خرج مي گذارند و دوستاني اند بيگانه!
بايد پرسيد كه با وجود كثرت تعداد افغاني ساكن ايران اما آيا مي بينيم كه آنها چگونه زندگي مي كنند؟پرسش من به ويژه درباره نحوه زندگي كودكان افغان است كه فارغ از دلايل اقتصادي يا سياسي والدين براي مهاجرت به تحمل مرارت بارترين اشكال كار و استثمار محكوم شده اند.مسئولين بهزيستي تهران اعلام كرده اند كه هفتاد درصد كودكان كار و خيابان در اين شهر غير ايراني و به گفته سرپرست سازمان بهزيستي استان تهران از اتباع بيگانه هستند.كودكاني كه در حد كاغد باطله يا اشيا مورد مناقصه نهادهاي دولتي،بين شهرداري و پليس و بهزيستي دست به دست مي شوند و به جهت ناكارآمدي سيستم خيريه و قضايي حاكم بر اين نهادها چنانكه علي هاشم مطوريان اعتراف مي كند:" تا 10 بار به خيابان باز مي‌گردند."
به گفته فاطمه قاسم زاده عضو كميته هماهنگي شبكه ياري كودكان كار و خيابان:"اين كودكان نسل سوم مهاجران افغاني هستند و در ايران به دنيا آمده و بزرگ شده‌اند اما كودكان چه افغاني باشند و چه ايراني نبايد كار كنند."
در واقع هنوز متوليان امر در رابطه با ساماندهي كار كودكان نه تنها در جهت لغو كار كودك گامي برنمي دارند بلكه اساساً هنوز نتوانسته اند خود را از چنبره تعاريف حداقلي خارج سازند و كودك را بعنوان انساني زير هجده سال كه محصول شرايط اجتماعي و سياسي و اقتصادي است در نظر بگيرند وتحليلهاي فرعي را همچون نژاد و مليت وارد معادلات خود نسازد.
اکرم خاتم نيزدر گفت‌وگو با ايلنا، با اشاره به سرگرداني حدود 400 هزار كودك افغاني كه همچنان از چرخه آموزش و تحصيل محروم هستند تاكيد كرد: درحالي كه تمام دانش‌آموزان ايراني در حال ثبت نام در مدارس و انجام مقدمات آغاز سال جديد تحصيلي هستند، 400 هزار دانش آموزافغاني همچنان منتظر پيام تائيد و مجوز دولت مبني بر آموزش كودكان افغان در مدارس کشور هستند. او با اعلام اينكه اين كودكان كه از امكانات تحصيلي و بهداشتي محروم هستند، روزانه در سطح شهر و خيابان‌هاي شهرها و روستاها به فال‌فروشي و ساير مشاغل سخت در كارگاه‌ها مشغول هستند كه از حداقل امكانات و حقوق برخوردارند افزود: ظاهرا مسئولین اموزش کشور روشن کردن وضعیت این کودکان سختی کشیده را در انتهای الویت‌های خود قرار می دهند.
از طرفي فاطمه قاسم زاده نيز گفته است: اكثر خانواده‌هاي افغان امكان پرداخت شهريه‌هاي 70 تا 100هزار توماني ثبت‌نام دانش‌آموزان خود را ندارند چرا كه بالا بودن زاد و ولد در ميان آنها، فرزندانشان از امكان تحصيل برخودار نمي‌شوند. به دليل نگرش اين خانواده‌ها و نداشتن شهريه‌ي تحصيل دانش‌آموزان خود، اغلب از امكان فراهم كردن مقدمات تحصيل دختران خود محروم مي‌مانند و تنها پسرانشان ادامه تحصيل مي‌دهند.
كافي است براي درك عيني اين آمارها سري به برخي از محلات جنوبي تهران و يا به انجمن ها و كانون هاي حمايت از حقوق كودكان كار بزنيد تا به وضوح در يابيد كه اين كودكان نه تنها در ايران زندگي نمي كنند بلكه در ايران در بدترين شرايط غير انساني دست و پا مي زنند و در معرض انواع آسيب هاي اجتماعي از جمله سوء اسفاده هاي جنسي و ابزار كار باندهاي قاچاق مواد مخدر و كالاهاي غير قانوني ديگر هستند.به لحاظ بهداشتي نيز روي بله تيز انواع بيماريهاي خطرناك قرار دارند.
اگر چه بسياري از كودكان ايراني نيز در شرايط مشابهي قرار دارند اما برآنم برخلاف متون شفاهي يا سر خط اخبار مبني بر حفظ كرامت و شان انسانها ،واقعيت ديگري در جامعه در جريان است كه گويا به تصويري عادي تبديل شده است و اراده تغيير در وضعيت موجود كودكان كار افغاني در كسي يافت نمي شود.تحول اين واقعيت در گرو تحول تعريف مسئولان از كودك عموما و كودك كار خصوصا ،مي باشد.در كنار اين بازتعريف كاروپژه هاي انجمن ها و تشكل هاي غير دولتي فعال در حوزه كودك بيرون دايره نگرش هاي سياسي است.اگر چه اين تعريف در قياس با امكانات و وسايل عملي تحقق لغو كار كودك كافي نيست اما قطعا لازم است و بدون نهادينه ساختن چنين درك تازه اي امكانات و وسايل نيز جز به مسيرهاي فرعي و سرریز شدن به نهادهاي خيريه نمي رود.
 مهر 1389

معتادان در چرخه سود و منطق بازار

  نگاهي كوتاه به تبليغات دارويي براي درمان اعتياد 

از زير نويس تا استفاده از بازيگران سينما،از مانكن ها تا پزشكها!از هر ابزار استفاده مي شود تا به معتادي كه قصد بهبودي دارد القا شود راه درمان در استفاده از قرص و دارو نهفته است.
نظام سود ،كه زماني استفاده از معتادان را تنها در مصرف مواد مخدر مي ديد اكنون وقتي متوجه مي شود تشكل هاي غير دولتي و سازمان هاي مردم نهاد براي كمك به درمان اعتياد بر پا مي شود ،دست به كار مي شود و فرصت را از دست نمي دهد و چرخه سود را در ارائه داروهاي ترك اعتياد بازتوليد مي كند.
در اين نظام معتاد به ابژه اي تقليل مي يابد كه با مصرف قرص هاي تجويز شده ،دچار تحول فيزيولوژيك مي گردد.رسانه هاي وابسته به نظام توليد و بازتوليد ثروت ،با نمايش اسلايد عكسهايي از فردي نحيف و كثيف و سرنگ به ست و متعاقب آن فردي تنومند و بشاش و خوش لباس ،تفاوت بين دوران پيش و پس از ترك اعتياد را به قياسي صوري و ظاهري فرو مي كاهند و با اين كار همزمان اتيكت شهروند موفق را به كساني مي چشبانند كه لباسهاي مارك دار مي پوشند ؛غذاهاي مارك دار مصرف مي كنند ،و از خمير ريش و ادكلن مارك دار استفده مي كنند.
در واقع اين نطام كه در سالهاي نه چندان دور معتاد را به طور كامل از عرصه معادلات خود حذف مي كرد اكنون او را با روشهاي رندانه حقوقي و پزشكي به فضاي عمومي باز مي گرداند و با نمايش بدن وي از او به عناون آنتي تز بدن سالم استفاده ابزاري مي كند.بازگشت معتاد در اين نظام منوط به صرف مبالغي پول است جهت خريد داروهاي مختلف در حلي كه معتاد پولهايش را پيشتر در راه مصرف مواد از دست داده است.
نكته جالب توجه در اين نمايشها ارائه مشوق جنسي به معتادان است!اعتياد به طور سنتي بيمار مواد مخدر را دچار سردي مزاج و پرهيز اجباري از روابط جنسي مي كند و بصورت طبيعي با طي اصولي مراحل بهبودي فرد اين نقيصه جنسي را باز خواهد يافت.از نقطه نظر فيزيولوژيك ،معتاد در حال بهبودي در آغار مراحل بهبويد بايد در پرهيز آگاهانه در آميزش جنسي به سر برد تا بتواند توان جسمي از ديت داده اش را بازيابي نمايد و در عين حال بواسطه احساس ضعف به سراغ مواد جايگزين نرود.در حاليكه در تبليغات نظام سود محور،به معتاد وعده داده مي شود كه در صورت خريد داروهاي مورد اشاره به او دارويي نيز جهت افزايش ميل جنسي ارائه خواهد شد.
همانطور كه مشاهده مي كنيم اين نظام متكي بر سود حتي نمي تواند در تبليغات روزانه خويش مقاصد خود را كتمان كند.و اين به جز مقاصدي است كه در وراي تبليغات خود در نظر دارد.استفاده از موسيقي متن ،تصوير ،و ديالوگ در اين تبليغات سخيف همه به گونه ايست كه يك نظام معرفتي آميخته به اندوه را براي معتاد ترسيم مي كند و اين اندوه فقط به علت از دست دادن امكان بهره برداري از فرصتهاي انتخاب خريد و لذت حاصل از روابط برساخته نطام عرضه است.
گويا نمنتهاي تفاوت بين معتاد پيش و پس از بهبودي آن است كه او در دوران مصرف فعال بي تفاوت به وبترينها از كنار آنها عبور مي كرد و اكنون قادر است وقت زيادي را در قالب پرسه و بصورت شهروند به نگاه كردن به محصولات پشت ويترين صرف كند.شايد بشود بصورت نمادين از اصطلاحات ولگردي و پرسه زني بين دو فضاي زيستي ياد شده استفاده كرد.پرسه عملي است كه حتي افراد متعلق به طبقه تهي دست جامعه بوسيله مصرف تظاهري و شبيه سازي صوري خود با خرده بورژوازي از آن بهره مند مي شوند و مي توانند بدون كنترل محسوس نهادهاي اجبار وكنترل در فروشگاهها و مراكز خريد رفت و آمد كنند و معتاد و ولگرد به علت محروميت از اين همسان سازي در مصرف كالا قادر به انجام آن نيست و به ولگرد و عنصر خطرناك تقليل مي يابد.
اين يادداشت براي كساني است كه به آرزوي رهايي از ورطه هولناك اعتياد چشم به تبليغات پر زرق و برق دوخته اند و از باور به رهايي به كمك جمعي از بيماران همدرد و بهبود يافته غافل مانده اند.بي نرديد گردانندگان چنين رسانه هايي به چيزي به جز درآمد از راه آگهي نمي انديشند.آنها نه دركي از تعياد دارند و نه دانشي درباره آسيب هاي اجتماعي.آنها از اجتماع بيرونند و به منافع فردي مي انديشند و هر چيز و هر كسي برايشان در حكم بهانه اي براي سود بيشتر است.منطق شود حاكم بر اين رسانه ها منطقي نيست كه يك شبه از آنها مدافع جامعه سالم را بسازد.
 مرداد 1389
 مرداد 1389

شکارچی

ساعتی با بچه های کار:
چهار-پنج تایی می شدند!خواهشم رو پذیرفتن که چند دقیقه ای تو جمعشون باشم.همشون تو یه سن و سال بودند.بین چهارده تا پونزده ساله.به هر زحمتی بود سعی کرده بودن ظواهرشون رو شبیه پسرهای خوش تیپ امروزی کنن.ولی رنگ و رخ و سیاهی دستهاشون و ...بوضوح اعلام میکرد که به جنوب دنیا تعلق دارن!
می خواستم ببینم که تمایل دارن تا بعضی روزها یه جایی ببینمشون و با دوستام تو درسهاشون کمکی بکنیم؟راستش کلاً مفاهیمی مثل تحصیل و درس و ...فقط موجب تمسخر و خندشون رو فراهم میکرد.خلاصه ازاین در دراومدم که خوب بیاین ببینیم با توجه به اینکه هیچکدوم علاقه ای به مدرسه ندارین آرزومون چیه؟یعنی میخواین چه کاره بشین؟
یکی که از همه بیشتر به موهاش ژل مالیده بود و یه تاب خاصی به خط ریشش داده بود ، میخواست بازیگر بشه.اونی که لباس رئال مادرید پوشیده بود گفت که میخواد فوتبالیست بشه.اونی که یه شلوار کردی با دوخت گل لاله رو زانوش به تن داشت گفت آرزوش داشتن یه قهوه خونه ست.یکیشونم گفت میخواد با پدرش یه تراشکاری باز کنه.خلاصه یکشون هم گفت که میخوام شکارچی بشم.
سعی کردیم با هم چک کنیم ببینیم که چه کارهایی باید انجام بدیم تا به این آرزوها برسیم.همشون معتقد بودن که این کارها تحصیلات نمیخواد فقط تیپ و پارتی میخواد و از قضا پول مفت هم توش خیلی زیاده!
اما  ازاونکه گفت میخواد شکارچی بشه پرسیدم تا حالا کوه یا دریا رفتی؟گفت نه.گفتم خوب لابد یه شکارچی دیدی؟گفت نه فقط تفنگ عموم رو دیدم و میخوام باهاش برم شکار.میگن عربها واسه شکار خوب مایه میدن.
گفتم خوب پس باید تمرین کنی یه وقتهایی یه سری به دشت و صحرا بزنی...
درهمین حین اونکه میخواست بازیگر بشه برگشت گفت:من یه راه آسونتر بلدم!برو پلیس بشو..!
گفتیم خوب اینا چه ارتباطی باهم دارن؟؟؟
گفت:آخه پلیس که بشه دیگه نیازی نیست بره کوه و دره.تو همین خیابون هر کسی رو که اراده کنه شیکار می کنه!
 مهر 1388

اعدام کودکان:تئوری و عمل


حکومتهای تمامیت گرا خود را میراث دار مانیفستی کاسمولوژیک می دانند که از ازل تا ابد ،فرم و محتوای بی بدیل و بی نقصی برای شیوه زیستن تمام انسانها ارائه می کند.شیوه باستانی این حکومتها در ارزش گذاری درک آدمیان از این میراث بهمین سادگی است که یا آنرا می پذیرند و یا در جهل مرکب خویش باقی می مانند و نفرین دنیوی و اخروی خدایان را برای خویش می خرند.بلوغ تئوریک در این حکومتها جائیست که مقام قهرمانان خود را بعنوان ناقلین آگاهی تشریح می کنند.به این صورت که آنها در مرتبه ادراک بشری تا آنجا پیش رفته اند که اذعان کنند قدری برای استدلال نمی شناسند و جهان را جز بصورت اراده ای از پیش تعین شده بر آن در نمی یابند.در واقع قدمای کبیر ،با تهی ساختن خود از اراجیف داشمندان و فلاسفه ،همچون محلی برای احداث کانال نورانیت در نظر گرفته شده اند.از این روست که خوار و خفیف کردن مقام خود و سایر انسانها همچون مرده ریگی از آن متقدمین به این متاخرین رسیده است.

این روایت را در اندیشه سیاسی جدید این حکومتها به دو شیوه می توان تفسیر کرد.1-اینکه بپذیریم انسانها آگاهانه در مسیری خارج از مکتب جهانی آنها گام بر میدارند.2-واینکه اساساً جهل آنها بر انتخاب نیز عین عدالت است.واصلاً قرار ازلی بر آن است عده ای گمراه شوند و سرنوشت شومشان سرلوحه عمل سایرین قرار گیرد.

البته چنان که آشکار است هر دو روایت به طرز خاصی همپوشان هم دیگراند.چنانکه شارحین این شیوه تفکر نیز در گفتار و نوشتار خود نتوانسته اند برای جلب نظر عام و محدود نشدن به فرقه های محلی از هم آمیزی گاه و بیگاه و بجا و نابجای این دو اجتناب نمایند.

این حکومتها نیز ناگزیرند علاوه بر هشدارهای انتزاعی درباره عواقب روحانی و اخروی عدول از نظم جهانی ،مصادیقی عینی از شیوه های کنترل و سرکوب را ارائه نمایند.که زندان و اعدام از مرسوم ترین شیوه ها در همه ادوار و بین همه حکومتها بوده است.با این حال ابتر ماندن زبان و نابالغ ماندن روشهای تفکر در حکومتهای تمامیت گرا باعث می شود تا سمبلها را به رویه های عادی جامعه تبدیل کنند و نتوانند از دور بدویت گرایایانه اقناع و تنبیه خارج شوند.از این روست که همچون دوره های باستانی و سده های میانی ،اهالی شهر ها ،با شنیدن خبر زمان اعدام فلان همشهری یا همسایه نه تنها متعجب و هراسان نمی شوند بلکه ساعت دقیق اعدام را برای تماشا پرس و جو می کنند!اگر چه تحلیل همین مسئله به لحاظ جامعه شناختی تفاسیر فراوان و انبوه دارد لیکن پرسش اینجاست که کودکان در این عرصه چگونه جایگاهی را اشغال بعنوان سوژه اشغال می کنند؟

اگر به کلاسیک ترین تاویل از دو روایت فوق دامن بزنیم شاهد خواهیم بود که در قاموس این روایات انسان اصولاً تا زمانی که بصورت نظری و عملی ایمان خویش را به کلان روایت کاسمولوژیک اثبات نکند در همان جهل کودکانه باقی می ماند ،بنابراین بین حماقت او و حماقت پدرش تفاوتی بنیادین موجود نیست مگر احتمالاً در ابعاد اجتماعی بروز آن حماقت!طبیعی خواهد بود که تحمیل سطوح تنبیه بر جمعی از احمقها بی تفاوت است و اساساً اجرای عدالت منوط بر ابطال چنین تبعیضی است.چناچکه در برخی از این کلان روایت ها تحمیل آداب زناشویی بر خردسالترین افراد مونث نیز واجب می باشد ناگوار نخواهد بود اگر عدول دختری نه ساله از این فرامین و همبازی شدن با کودکان ذکور را حمل بر میل او بر فساد دانست!!!

بنابراین اعدام کودکان در این جوامع امری منفرد و رویدادی ویژه تلقی نخواهد شد اگر به پابه های نظری شارحین آنها دقت بیشتری مبذول داشته باشیم.در واقع با جایگزین کردن مصداقهای تاریخی و بریده های جراید با دو روایت مذکور ،درخواهید یافت که تاخیر یا لغو موارد بخصوصی از اعدام کودکان در ایران ،تنها بازی زبانی دیپلماتیکی است که از همپوشانی و همآویزی روایات حاصل می شود و ابداً تغییری استراتژیک در رویکرد بانیان امر رخ نمی دهد.مانند اینکه در ایران تفسیری متمایز بین قصاص و اعدام کودکان ارائه می گردد و قوه قضائیه چنین تصمیم سترگی را به خانواده مقتولین حواله می دهد.این درحالیست که غلبه احساسات خونی و عصبیتهای افراد در این موارد چنان است که اگر شارح قانون در ایران در این مورد خاص و با تعارف، سطحی از قدرت تحلیل را هم قائل باشد اساساً با منطقی روبرو خواهیم بود که به محاق رانده شده است.

با نگاهی ساده به سن بلوغ در ایران در می یابیم که قانون اساسی که متاثر از کلان روایت است اصولاً نتوانسته به بازتعریف حق با توجه به اتصاف آن به کودک یا بزرگسال دست یابد و همان مفهوم مثالین انسان را لحاظ کرده است.در واقع سن بلوغ نه سال برای دختران بگونه ایست که سر پا ایستادن یا به تنهایی دستشویی رفتن را ملاکی بر بلوغ فرد قرار می دهد.در مورد پسران نیز باید به ریشه های عمیق تبعیض جنسیتی رجعت کرد که فرصت به ظاهر بیشتری را برای کسب معلومات و تجربه کاری در اختیار او قرار می دهد. در این بینش جنسیتی دختر حتی اگر به سن پانزده هم برسد جز رشد بیشتر اندام اتفاقی در ابعاد فکری و توانایی تحلیل اش رخ نداده است!چنانکه آنها حتی با وجود کسب مدارج عالی علمی و طی کردن دهه ها از عمر خود باز هم نمی توانند به تنهایی در مقام یک شاهد مرد در محاکم ظاهر شوند.

وقتی که ما کودکان را دارای قدرت تشخیص جرم نمی دانیم حکومت آنها را بعنوان گناهکار اعدام می کند و وقتی که برای درستی عمل بزرگترها شاهد و سند می اوریم ،آنها را به ناآگاهی متهم می کنند نا جائیکه برجسته ترین فعالان سیاسی و اجتماعی کشور به جهالت خود در پنجاه -شصت سالگی اعتراف می کنند و زندان را باعث و بانی "پریدن از چرت جزمی"می شمارند!!!حکومت به این اشکال رایج تفاسیر شارحین خود را بهم می آمیزد و ملغمه ای نظری برای توجیه عملکرد خود ارائه می کند.

وقتی کودکان اعدام می شوند سوژه در بدو شکوفایی حذف می شود و مانعی قهری بر سر راه سوژه های هنجار شکن ایجاد می گردد.اعدام کودکان در حکومت های تمامیت گرا کشتار توامان ذهن و عین است و هشداری جدی برای کسانی که خود را بزرگسال و پخته به دانش می دانند.از اینروست که ناکامی در راه لغو اعدام کودکان تلاش سایر کنشگران را در راه لغو کلیت قانون اعدام یا مجازاتهای مشابه و همچنین بایکوت دگراندیشان عقیم می گذارد.وقتی جامعه به اعدام کودکان خود دچار حساسیت نباشد چگونه قادر خواهد بود به حمایت از کسانی که حائز اوناع انگ و افترا هستند برخیزد؟

با این همه من تلاش کنشگران اجتماعی و فعالین حقوق بشر و حقوق کودک را نه تنها عبث نمی دانم بلکه شرط اساسی و زیربنایی برای ممانعت از ادامه ادعام کودکان برآورد می کنم.دلیل این گفته این است که تلاش نظری آنهم با زبان مدرنیسم جز به گسترده تر کردن دایره گمراهان در ادبیات تمام گرای حاکمیت نمی انجامد.و اصولاً گفتمان تجدد به دلیل وجود ریشه های ژرف و عمیق سنت قشری گری حتی قادر به گرفتن نتایج کوتاه مدت نیز نخواهد بود.تغییر عملکرد حکومت و دستگاه قضایی بوسیله فربه تر کردن نهادهای غیر دولتی بوسیله ابزارهای اجتماعی و محسوس عمل جمعی امریست که به نتیجه قرین تر است.در این قبیل موارد باید جای دو سر معادله را در روشهای تحلیلی کلاسیک تغییر داد و تغییر عین را اولی بر تغییر ذهن گرفت.بویژه که گستردگی امکانات و بسیج منابع به طرز نابرابری به نفع دستگاه ایدئولوژیک حاکم است و برای مقابله با باسد به فکر سازوکارهای مهیا تر رفت. چیستی و چگونگی استفاده از این سازو کارها خود مبحثی است که مجالی مستقل را می طلبد .
مهر 1388

بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری؛ باز هم؟!


بعد از چند ماه ،امروز صبح سه نفری شدیم و رفتیم که یه روز تو کوه بگذرونیم.برای امثال ما رفتن به کوه ،صرفاً از بعد پزشکی نیست که یه تفریح سالم به حساب میاد.بلکه بیشتر ، اون چیزی که ضامن مفهموم سلامتیه پیاده رفتن تمام مسیر و اکتفا به تخم مرغ آبپز و نون بربریه که تقریباً، یه تفریح رایگان رو برامون رقم میزنه!!!
بقول یکی از همراهانم ، قرار بود بریم کوه نشینی ، چون ما که کوهنورد نیستیم. بااین حال یهو مسیرو به سمت یه روستای نسبتاً دور بنام نیاق که یه صخره عظیم کم نظیر داره تغییر دادیم.به محض ورود به روستا ،دوتا پسرو دیدیم: یکی حدوداً سیزده ساله و یکی هک که به زحمت شیش سالش میشد.
داشتن توی گونیهاشون ،زباله هایی مثل قوطی کنسرو و پلاستیک که گردشگردها و به اصطلاح کوهنوردها تو طبیعت رها کرده بودن جمع میکردن.دیدن اون پسر کوچیکه که گونیش حتی از تمام هیکلش بزرگتر بود و وقتی از رودخونه رد میشد تا زانو تو آب میرفت،تمام زیبایی طبیعت رو تحت الشعاع قرار میداد.
ما رسیدیم بالای صخره و تخم مرغهامون رو خوردیم.وقتی اومدیم پائین اون دوتا بچه هنوز اونجا بودن.دو تا سبی براشون بردم تا یه کمی باهاشون گپ بزنم.
بزرگتره ،سلام علیک گرمی کرد و گوش داد به حرفام.اسمش عبدالله بود و اسم اون کوچیکه که داداشش بود ،داوود.کوچیکه اینقدر کوچیک بود که حتی وقتی اسمش پرسیدم رفت تو بغل عبدالله.نه از ترس ،بلکه از خجالت.
میدونی!وقتی داوود رو تو کاپشنی که اندازه یه مرد چهل ساله بود و با بند کفش دور تنش پیچیده شده بود می بینی ،فکر می کنی اون نمی تونه خجالت بکشه!فکر می کنی اون بغل نمی خواد!فکر می کنی اون...
ولی داوود هنوز بقدری کوچیکه که کافیه بره حموم تا ناز بشه!کافیه لب باز کنه تا شیرین زبونیش بشنوی...اما اون یه کودک کاره.یه کارگره.اون محیط زیست رو از شر زباله های خالی از خوراکی های خوشمزه و مقوی پاک میکنه و از این لحاظ وارد چرخه بقای طبیعت میشه.از باله محض واسه کرفرماش ،ارزش درست میکنه  و تو شیش سالگی در اقتصاد کالایی نقش مستقیم بازی میکنه.نقشی با همه بدنش و ...
عبدالله می گفت:از اصفهان اومدن.می گفت میرفته مدرسه ولی آقای احمدی نژاد گفته افغانیها رو از مدارس بیرون کنن!!!درس رو ول کرده اومده تو دهات قزوین زباله جمع می کنه می بره دوراهی همدان می فروشه.با افتخار می گفت پدر دارم ،مادر دارم و حتی خونه اجاره ای هم داریم.می گفت لهجه ام اصفهانی شده ولی افغانی ام.و لهجه اون واقعاض اصفهانی بود.گفتم ،میخوای هفته ای یه روز بیام باهم درس بخونیم؟اما اون جواب داد:آقا من دیگه نه!ولی میخام این داوود یه جوری بشه که بره مدرسه.و داوود داشت همینطور نگاهم می کرد.طوری که می شد شرافت رو از تو چشای معصومش خوند.عبدالله بهم گفت:معلومه مال بهزیستی و کمیته نیستی.شمارت میدی بهت زنگ بزنم تا بیای به داوود درس بدی؟
شماره رو که دادم و راه افتادم برگشتم تا از دور نگاشون کنم.اون دو تا انسان با شرف وقتی من دور شدم سیبها رو بهانه ای کردن برای استراحت.کنار هم روبه صخره نشسته بودن و بهش گاز میزدن...
حالا اون داستان بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری بهرنگی هی میاد تو ذهنم.اونجام یه داوودی بود که میخاست صاحب اون شتر اسباب بازی فروشی بشه...اونجام یه داوودی بود که وقتی شترش یه بچه بورژوای شیک و پیک خرید و برد آروز کرد تا مسلسل پشت ویترین بخره....
 پانزدهم آبان 1388

این پلیس خشن


پلیس عموماً در مقام یک نیروی نظامی شناخته نمی شود چرا که عمده وظیفه آن حفظ نظم و امنیت در چهارچوب شهر است. پلیس قاعدتاً میراثی از روایت مدرن از شهر و حقوق شهروندیست و کارکرد بنیادین آن حراست از آزادی شهروندان است. بنابراین پلیس باید مجری دولت مدرنی باشد که خود برآمده از آرای آزاد شهروندان است.
 بنا به این تعریف باید بگوئیم، اصطلاح حکومت پلیسی پیش از آنکه ناظر بر ماهیت قهری و مسلحانه پلیس باشد، موقوف است به اینکه در بستر مناسبات سیاسی یک جامعه، پلیس تا چه حد غیردموکراتیک شده باشد.
در واقع حکومت غیر دموکراتیک همانقدر که در نظریه دست راستی و بنیادگراست در عمل نیز نهادها و سازمانهایش را در راستای صیانت از اصول غیردموکراتیک خود تاسیس و بنیاد می کند. ادبیات، سیما، و ابزار پلیس همگی غیر دموکراتیک و تا سر حد امکان دارای دافعه خواهند بود. وقتی در ادبیات حکومت واژگان دشمن بدان پایه گسترده می شود که دیگر معیار مشخصی برای تشخیص خودی و غیر خودی باقی نماند مردم فی نفسه در مقامی هستند که هر آن احتمال بروز شری از آنها انتظار میرود. بنابراین وظیفه پلیس از مراقبت به مرحله کنترل ارتقا می یابد. در این لحظه، دیگر مردم در هر مقامی نگرانی هایی درباره مواجهه با پلیس خواهند داشت و پلیس از وجهه کاریزماتیک خود برای متمایل کردن شهروندان به خود تهی خواهد گشت.چرا که در غیر اینصورت پلیس می بایست چنان باشد که مردم به پای خود بسمت آن روان گردند و با رویت آن نفسی از سر امنیت بکشند.
اما در جوامعی چون ایران که نه آزادی و نه دولت هنوز شالوده نظری مدرن ندارند و برخی از صور مدرنیته همچون محصولی از صنعت مدرن بدان وارد شده است؛ مفاهیم و نهادها قابلیتی افسارگسیخته، برای قلب و تغییر ماهیت خود دارند. در واقع پلیس در این قبیل موارد، تنها یک تغییر ظاهری پوشش از نظام داروغه محور است که طی آن باتوم به جای قمه و اتومبیل بنز به جای اسب دارای نقش پذیری می شوند.
در چنین شرایطی پلیس عمیقاً مستعد نظامی شدن و میل به نظامی گریست. چرا که اصولاً دولت و حکومت چنین کارکردی را از آن توقع دارند.دستگاه مرکزی پلیس نیز برای استخدام کادر خود اقدام به ایجاد کانالهای گزینشی می کند و به تناسب اصول ارزشی حاکمیت نوعی سیستم گزینشی تعهد محور را باب می نماید.چنانکه عبور از فیلترهای عقیدتی پیش شرط آزمونهای تخصصی می گردد.طبیعتاً نیز اوضاع کساد بازار کار برخی افراد بله قربان گو را از به سمت سیستم جذب و از فیلتر عبور می دهد.
جمهوری اسلامی به تناسب در دست داشتن تجربه انشعاب ارتش شاهنشاهی و پیوستن به نیروهای انقلابی در سال 57 اقدام به تشکیل سپاه پاسداران نمود تا وظیفه مقابله با درگیریهای داخلی را به عهده گیرد.اما عملاً،سپاه خود به ارتشی ایدئولوژیک و موازی تغییر ماهیت داد و امروز حتی بیش از ارتش از بودجه های نظامی کشور سود میبرد.و فرماندهان آن برای قدرتهای بزرگ خارجی خط و نشان می کشند.
بسیج بمثابه پیاده نظام شهری سپاه پاسداران رسالت سپاه را انجام می دهد اما با توجه به نداشتن پایگاه مردمی و وجود فاصله زیاد با طبقه متوسط شهری و نیروهای روشنفکری اتوماتیک وار خارج از حیطه های قانونی به عرض اندام میپردازد. بنابراین حکومت در راستای میل هر چه بیشتر به میلیتاریزه شدن، عملاً از پلیس یک ارگان نظامی تمام و کمال ساخته است که متفرق کردن معترضین را از یکی از میادین تهران، همچون فتح خرمشهر یک دستاورد تاریخی قلمداد می کند.
پلیس طی سالهای اخیر در برخورد با کارگران، معلمان، زنان، جوانان، دانشجویان در صف مقدم حاضر بوده است. پلیس در ایران نه تنها یک صورت دموکراتیک ندارد بلکه اساساً ماهیتی ارتجاعی و سرکوبگر یافته است.
کافیست به نوع برخورد پلیس با بزهکاران و مجرمین در ایامی به جز ایام تنشهای فراگیر در جامعه نظر بیندازیم. نوع برخورد به غایت خشن پلیس در ضرب و شتم و دوره گردانی بزهکاران، و نیز کاربست روشهای منسوخ اعتراف گیری در کوچکترین پاسگاههای پلیس همگی دال بر این مسئله است.
پلیس در این مقطع چنان دچار تغییر ماهیت می گردد که مردم فراموش می کنند آنها براستی هر یک شهروند هستند و دوستان دوران دبیرستان یا رفقای هم محلی خودشانند که هر یک بنا به دلایلی جذب نیروی انتظامی شده اند.
این بیگانگی مردم با پلیس بیشتر زمانی محسوس می گردد که تنشهایی سیاسی و اجتماعی در سطح جامعه بروز می کند. از آنجا که حکومت در ایران هر گونه اعتراض مدنی را توطئه ای خارجی و اقدامی علیه امنیت ملی خود برآورد می کند، از پلیس جهت سرکوب نیروهای مخالف و منتقد استفاده می نماید. در این تنشهای خیابانی و با توجه به توسعه امکانات و تجهیزات امنیتی پلیس، فاصله بین مردم و پلیس به طرزشگفت انگیزی زیاد می گردد.اتفاقی که از هر دو سوی روی می دهد و حتی الامقدور امکان هر گونه همزاد پنداری بین مردم و پلیس را سلب می نماید. تجهیزات جدید به نفرات پلیس هیبتی مخوف میبخشد. از یک سو مردم معترض با شوالیه هایی بی رحم خود را مواجهه می بینند که هیچ ضربه ای در آنها کارساز نیست و هیچ رحمی و انصافی در قبال انسانها ندارند. گویی آنها صرفاً دستگاههایی مکانیکی اند که برای ضرب و شتم هرچه بی رحمانه تر مردم برنامه ریزی شده اند. از طرفی افرادی که حامل این پوششها هستند خود را در راستای تفاسیر بدون توقف دستگاههای تبلیغاتی دولتی چنان می یابند که دارای رسالتی فوق بشری اند و قدرتی متافیزیکی نیز در آنها حلول کرده است. بنابراین وقتی با تنفر مردم مواجهه می شوند چاره ای جز صدور خشونت و قهر متزاید از خود ندارند. "هر چه پلیس نظامی تر می شود، به رفتار نظامی وار نزدیک تر شده و در نتیجه بهتر می تواند به نیروی سرکوب گر موثری تبدیل شود. با اسکان دادن پلیس در پادگان ها و مسلح کردن و در اختیار گذاشتن کلاهخود و باتون و قرار دادن ایشان در خودروهای زرهی ،همگی هم به جداسازی آنان کمک می کند و هم به استفاده موثر تر از حربه قهر."(پیتر کارلوت: انقلاب و ضد انقلاب)
در اتفاقات اخیر تهران شاید تنها در صحنه های نادری که یک نیروی ضد شورش به اسارت مردم در می آمد و خلع لباس می شد مردم می فهمیدند که وی نیز همانقدر از آنها می هراسد که آنها از پلیس.
 تیر 1388

اي پناه هوس مرداي شب...

پنج سال پيش از اين:

داشتم مي رفتم كه يه دوست ترمز كرد.گفت بيا منم مسيرم همونجاست ،ميرسونمت.سوار شدم و از ذوق نبود مسافر يه سيگار روشن كردم.كمي جلوتر يه پيرمرد دست تكون داد و گفت تورو خدا..!دوسته واستاد تا ببينه اون چي ميگه.پيرمرد گفت:مال اينجا نيستم ميخايم بريم... ولي بلد نيستيم.آره تنها نيود.يه دختر حدود سي ساله باهاش بود.بوضوح مشخص بود كه دخترش ميخاد با هر زحمتي هست منش خانومهاي شهري رو داشته باشه.از نوع آرايش و لباس پوشيدنش كه خيلي مبتديانه تنظيم شده بود...
دوسته گفت:من مسيرم اونجا نيست ولي تا يه جايي مي رسونمت كه راحت بتوني ماشين گير بياري.هنوز چند ثانيه نبود كه حركت كرده بوديم ،ديدم دوستم ميزنه به پاي من!با تعجب نگاش كردم و يهو ديدم اون خانومه داره سر دوست مارو نوازش مي كنه!و دوسته باز ترمز زد تا مذاكره رو آغاز كنه...بحث سر اين بود كه در راه باهم اختلاط داشته باشن يا برن...
پيرمرده پياده شد و منم دنبالش رفتم پائين.يه سيگار تعارف كردم برنداشت.گفتم :آقا شرمنده ولي شما اين خانوم مي شناسي؟
گفت:دخترمه!!!
من كه ديگه اصلاً نتونستم سوال ديگه اي بپرسم.اون خودش گفت:خودم باهاش در ميام بيرون ،تا اگه يه وقت ماموري ،چيزي بهش گير داد مداركمون نشون بديم و بي خيال بشن.با خونسردي خاصي اين حرفارو ميزد.مطمئنم نقش هم بازي نمي كرد.چون ميشد زير اين خونسردي دردي رو ديد كه ازش يه مجسمه ساخته.گفتم سيگار ميخاي؟با تعجب بهم نگاه كرد و رفت سمت ماشين.
همين موقع دخترش صدا زد:بابا بيا بريم.آقا شمام بيا ديگه.داشتم از پشت به شونه هاي پيرمرده نگاه ميكردم.دوسته اومد و گفت:داداش حله بزن بريم.
بر و بر نگاش مي كردم.گفت :بابا اينكاره نيستي.خره...
"دانه هاي خاكستري باران
انگار
ناودانهاي قديس سيماي كليساي نوتردام پاريس اند
با فرياد وامصيبتا"
 اردیبهشت 1388

ما و پیدا و ناپیدای خشونت


حدود دوسال پیش، از سوی خبرگزاری دانشجویان ایران، خبری درباره آزار جنسی یک نوجوان به چند زن منتشر شد که طی روزهای مختلف و در مکان‌های مختلف تهران روی داده بود.
آنچه در ماجرای این نوجوان قابل تامل بود، ماهیت عمل وی بود. وی با زدن زنگ منزلی که اطمینان داشته زنی در آن تنهاست، نخست ادعا می‌کرده قناری‌اش فرار کرده و از صاحبخانه اجازه می‌خواسته است تا با استفاده از پشت بام همسایه، پرنده را به خانه بازگرداند. سپس در پی ورود به خانه، رفتن به پشت بام و کمی جست‌وجو برای یافتن اطمینان از تنهایی زن، اقدام به آزار جنسی وی می‌کرده است.
این عمل، اقدامی نمادین است برآمده از آنچه بین "میل" و "سرکوب" در فرد مذکور وجود داشته است. اگر دقت کنیم که اساساً قناری‌ای وجود نداشته است باید درک کنیم که سوژه، بخشی از میل جنسی خود را در قالب "تمثیل قناری" به پشت بام زن همسایه انتقال می‌داده است. در اصل مرغی که اساساً در قفسی از اخلاق، عرف، قانون و اقتصاد زندانی شده است، راهی جز پرواز خیالی ندارد. این نوسان میل جنسی استعاری بین امر واقع و امر نمادین چاره‌ای جز توسل به چنگ و دندان ندارد و آنچه سرانجام از یک میل به طور ذاتی مقرون به لطافت باقی می‌ماند، چیزی نیست به جز خشونت.
اسلاوی ژیژک این سطح عریان و آشکار عمل ناجور را "خشونت کنشگرانه" می‌نامد. با این حال به سطحی ناپیدا از خشونت نیز اذعان می‌کند که در دو قالب "خشونت نمادین" و "خشونت سیستمی" قابل پیگیری هستند. در واقع سطح نخست در قالب زبان و سطح دیگر در قالب سازوکارهای مکتوم و ناهویدا جای دارد که بسترها و زمینه‌های بروز و بازتولید خشونت کنشگرانه را ایجاد می‌کنند.
 در سطح نخست اما خشونت خود را از طریق زبان بازآفرینی می‌کند. اگر خشونت کنشگرانه را به‌مثابه تصاویر و نشانه‌های عریانی که در قالب تجاوز، دزدی و تخریب نمایان می‌کند در نظر بگیریم به وضوح درمی‌یابیم با یک مجموعه دلالت کوچک احیاناً به سیمای لمپن‌ها مواجه خواهیم شد. حتی هتاکی و دهان- دریدگی لمپنیسم به قدری سخیف است که نمی‌توان آن را در قالب خشونت نمادین زبان تعبیر کرد. چراکه این تراوش‌های زبانی به جهت روبنایی بودن، حتی می‌تواند ناظر بر صداقت چندش‌برانگیز لمپن باشد. در واقع سیستم ما را عادت داده است تا با ارزشگذاری بر هنجارها، تن به نوعی اخلاق راست‌کیشانه و پارساگرایانه مدرن دهیم.
 شاید بی‌راه نباشد اگر ادعا کنیم خشونت زبانی مدرن توسط نخبگان و نمایندگان سیاسی تولید می‌شود. نخبگان حاکم و روشنفکران در سایه، اصولاً برای پرهیز از آنچه تشویش اذهان عمومی می‌نامند، ناگزیرند فرد یا افرادی را به عنوان مسببان واقعی خشونت معرفی کنند و با این کار برای همیشه از ارائه پاسخ‌های بنیادین طفره بروند. این رویکرد کمترین تفاوت ممکن را بین بنیادگراها و گفتمان دست راستی نظم جهانی دارد. تفاوت‌ها اغلب نه زبانی بلکه صرفاً در سطح گویش‌ها هستند؛ گویش‌هایی که بر اساس گستردگی و ضریب هوشی مخاطب توسط تئوریسین‌ها و ویراستارهای آنها تنظیم و با تغییرات بدنی که توسط کارگردان‌های تلویزیونی هدایت می‌شوند، تثبیت می‌شوند. در واقع سیستم همواره تمایلی شگرف به نهادینه کردن خود به عنوان ابر دال و نداشتن اراده‌ای در جهت ایضاح خود است.
 تا زمانی که درک صحیحی از دال‌های نوظهور سیستم و لابراتوارهای برسازنده آنها نداشته باشیم، نه تنها درسطح گفتمان، مقرون به شکست خواهیم بود بلکه هر روز هم شاهد تجاوزهای بیشتر و محاکمه‌های تازه‌تر خواهیم بود.
بروز تجاوزهای گروهی اخیر در ایران (مانند آنچه در خمینی شهر روی داد) نیز وجود چنین اراده آهنینی را برای جست‌وجوی مقصران مستقل و منفرد به نمایش گذاشت؛ مقصرانی که بدون تعجب و شگفتی نه حتی متجاوزان و احیاناً لمپن‌ها بلکه زنان بودند. جای تعجب است که برخی از مفسران و اپوزیسیون با داغ کردن تنور این رویکرد، نقطه آغاز مباحث خود را در این می‌گذارند که چطور می‌شود چنین اجحاف بارزی را تحمل کرد؟ در واقع آنها از روی ندانم‌کاری، سطحی دیگر از گویش را بازتولید می‌کنند و تنها به دنبال عوض کردن صوری جای مقصر در معادله‌ای می‌گردند که اساساً وارونه طرح شده است. در حالی که بنیاد گفتمان مذهبی حاکم بر ایران بر این اساس استوار شده است که زن اساساً شر و دلیل دلایل ناهنجاری‌های اجتماعی است. این گفتمان به قدری پردامنه و جدی است که رئیس دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران نیز "زنان اغواگر" را در حوادث اخیر متهم می‌کند.

 چنانکه می‌بینید در صورت افتادن در ورطه سیاست‌بازی و جدل، ما نیز - مانند همین رئیس دانشکده- به دنبال مقصری تازه خواهیم افتاد. بهتر است، گشتن به دنبال مقصر، به عهده دبیران صفحات حوادث گذاشته شود تا با همدستی با کارآگاه‌ها و سربازرس‌ها، سرنخ‌ها را پیدا کنند و هر روز جزئیات تازه‌تری را برای بالا بردن تیراژ، افشا کنند. وظیفه ما در این مقطع خوانش رادیکال متن ناپیدای سیستم است که خود را به صورت بازی موش و گربه بازتعریف می‌کند. وظیفه ما دامن زدن به جنگ‌های زرگری نیست. تا زمانی که درک صحیحی از دال‌های نوظهور سیستم و لابراتوارهای برسازنده آنها نداشته باشیم، نه تنها درسطح گفتمان، مقرون به شکست خواهیم بود بلکه هر روز هم شاهد تجاوزهای بیشتر و محاکمه‌های تازه‌تر خواهیم بود. کاری که سیستم‌ها به آن دامن می‌زند، این است که طوری به معانی اجتماعی جهت می‌دهد که حتی کنشگران مستقل حوزه‌های اجتماعی را به چیزی در حد مترسک‌های مردم‌سالاری، دچار سوء کارکرد کند. وظیفه ما اما این است که فریفته مجادلات سیاسی و پساایدئولو‍یکی نشویم تا بتوانیم به خوانش متن اجتماعی و منطق ناپیدای حاکم بر آن دست یابیم.
 دوم خرداد 1391

چهل تكه؛ ساز سوزن بر پارچه برابري


چندي پيش تعدادي از فعالين حقوق زنان در ايران، با تهيه چهل تكه اي به نام «چهل تكه رنج زنان»، در اقدامي نمادين اعتراض خود را نسبت به قانون چند همسري اعلام داشتند. اين چهل تكه روايت زناني بود از اقصي نقاط كشور كه تحت تاثير ازدواج مجدد همسرانشان دچار رنجها و مشقات روحي و رواني و جسمي و... قرار گرفته اند. آيا مي توان از اين اقدام نمادين همچون رهيافتي جهت بازخواني بخشي از صنايع توليدي زنان بهر ه گرفت؟ آيا اقداماتي از اين دست مي تواند همچون كاركرد اجتماعي تازه اي براي اين آثار باشد؟
آنچه از صنايع دستي مطالبه مي شود، علي الاغلب در گرو بازار و ذيل صنعت گردشگري است. چنين آثاري عمدتاً از منظر زيباشناسانه كلكسيونرها مورد مداقه قرار مي گيرند. اگرچه مخاطب در ميان انبوه آثار ديجيتالي و... در مواجهه با اثري كه از زير تيغ سري سازي و مونتاژ جان به در برده است، فرصتي براي درنگ در شمه اي نوستالوژيك از شيوه توليد پيشاسرمايه دارانه مي يابد، اما خط توليد به سرعت با توليد و عرضه بيش از حد اين آثار، از هنر دست انسان پيشا صنعتي، مرده ريگي را بازتوليد مي كند كه غريزه افسون زدگي پسيني مخاطب را خنثي و او را به گير و دار افسون آينده اي ماجراجويانه تر مي برد.
با خوانش اثري همچون چهل تكه مي توان به تاريخچه دراز توليد آن پي برد. اثري كه بسا قدمتي به طول آشنايي انسان با نخ و ريسه و پارچه دارد. چهل تكه به مثابه محصولي مادي كه في نفسه قابليت تعويض و مبادله در اقتصاد كالايي را داشته است، در بعدي ديگر مي تواند همچون تجلي گاه ارضاي نيازهاي معنوي و روحي نيز باشد. در واقع كالاها اگر چه به ذات جهت مصرف توليد مي شوند و از اين حيث رابطه اي ديالكتيكي بين توليد و مصرف آنها برقرار است. اما نبايد توليدشان را فقط در ارزش مصرفی آنها خلاصه كرد. چرا كه مصرف، حائز مصرف ذهني و رواني فرد نيز مي گردد.
در واقع، آنها از ذهن به عين در مي آيند و بار ديگر به مثابه مخلوق كار خلاقه بشر، نيازهاي ذهني او را ارضا مي كنند. و از اين حيث است كه چهل تكه ها اهميتي ويژه داشته و دارند. چراكه نسبت به اكثر صنايع خانگي سنتي، به مصرف ذهني توليد كننده آنطور كه دوست دارد و مي انديشد، نه آنطور كه لزوماً دلال يا خريدار به او سفارش و الگو مي دهد زاييده مي شود. چهل تكه بصورتي ويژه، محصولي نيست كه طي يك اقدام زمانمند و برنامه ريزي شده توليد شود بلكه طرحي است كه قرار است بر حسب امكان زماني و وجود ابزار توليد به صورت منقطع توليد گردد. چهل تكه ها كه به صورت تاريخي آفريده ذهن و دست است چه بسا كه حاملان تاريخ رنجها و شادي ها زنان توليد كننده اي است كه در كنج پستوها و زوايه ها هر از گاهي تكه پارچه اي را مخفي، و در معدود اوقات فراغت بر هم كوك زده اند.
پارچه ها با رنگهاي متكثر و قطعات متنوع، خبر از غمها، شادي ها، زايمان ها، عزاداري ها، شوربختي ها و گاه خبر از افول يا رونق اقتصاد مي دهند. اين زنان هميشه پارچه نيز به قدر كافي در دسترس نداشته اند تا سالي يكبار لباس تازه بر تن كنند ولي هرجا كه فرصتي دست داده است تكه اي عاريت گرفته و پس انداز كرده اند تا روزي آنچه را دوست دارند بسازند. حتي ديده ايم كه اين فقر ابزار توليد (پارچه) بعضاً تا حدي زياد و آن شور ساختن محصولي نه لزوماً مصرفي به قدري جوشان است كه ساك دستي هايي را با پاكتهاي آب ميوه توليد مي كنند. بعضاً حاصل ساليان دراز كوك زدن و سوزن انداختن شان را به تازه عروس يا ميهمان عزيزي هديده داده و با زبان هنرشان، جاني تازه نيز بر كالبد روابط اجتماعي دميده اند.
آنچه در چهل تكه ها حائز اهميت اساسي است، دوخته نشدن قطعات هندسي پارچه ها روي يك پارچه بزرگ بعنوان زمينه و تكيه گاه اصلي است. در واقع چهل تكه ها، بي آنكه روي يك وحدت از پيش تعين شده و با مرز معين محدود شوند از رهگذر اتصال به هم تكثير مي شوند و وحدتي را از كثرتي نفي كننده پديد مي آورند. كثرتي از رنگها و قطعات كه همانا رويه بيروني اشكها و لبخنهاست، به نوعي گريزي است از مركزي كه مي توان آن را نقيض وحدت فرادستانه و مردسالارانه بيان كرد. گريزي است از الگوي تكراري و پوچ زندگي هر روزه و لحظه اي است استعلايي از كار يدي و ذهني زنانه (برخلاف تكه دوزي كه قطعات هندسي پارچه روي يك پارچه زمينه دوخته مي شوند).
اگر چه محروميت از عوايد توليد مخرج مشترك اين زنان است، اما مي توان جهت شرح و ايضاح اين محروميت از زبان خود اين توليدكنندگان بهره گرفت. زباني استعاري در قالب توليد محصول فرهنگي يا هنري براي ابراز ناخرسندي از وضعيت نابرابر، در قامت محصولي فرديت يافته (با اين توضيح كه زن در اين لحظه حتي به يگانگي و عظمت و شكوه جاويدان فرديت نيز آگاهي ندارد). او بيگانگي اش را با كارخانه و مزرعه در لحظه اي يگانه و منحصر به فرد در خلال يگانگي اي كودكانه و اساطيري با عناطر طبيعت اعم از نخ و پارچه و رنگ به ثبت مي رساند.
آنچه رويكرد فعالين حقوق زنان را در اين مورد معتبر مي سازد كوشش آگاهانه اي است كه در پس اين طرح نهفته است. از آنجا كه تكرار كليشه هاي دست هاي پينه بسته و چشم هاي آب آورده و شكم هاي برآمده به قدر كافي نخ نما شده است، نگاه نو از منظر سياست و اجتماع به امر توليد در حوزه زنان مي تواند پرتوي تازه بر تغيير كاركرد اثر هنري بويژه آثار هنري زنان بيندازد. پرتوي بر گريزگاه زن از بيگانگي با خويش. گريز با بدوي ترين ابزار توليد يعني نخ و سوزن كه اصيل ترين لحظه عصيان آگاهي زن را در مقام سوژه بازنمايي مي كند.
چهل تكه ی برساخته فعالين حقوق زنان، چهل تكه ای از سركوب است، بعنوان بازتعريفي كه اين بار در كثرتي عيني در ساحت جامعه مردسالار بدون اتكاء به محوريت قدسي مرد، اعتراض زنان از طبقات اجتماعي، قومي و زباني و حتي مذهبي مختلف را به نمايش در مي آورد.
اگر چهل تكه بعضاً به صرف ميراثي زنانه دست به دست شده و در خفا به هم گره خورده، اكنون در يك لحظه تاريخي منحصر به فرد و در هيئت آگاهي طبقاتي و اجتماعي با علم و بصيرت، زبان تمثيل را در هم مي شكند و با بيان عيني و عيان خواست تغيير روابط نابرابر و مالكانه، خواهان از سر نوشتن سرنوشت مي شود. گويي نشانه هاي عقده به زبان عقيده ارتقا مي يابند و سوزن اين بار به جاي كوك زدن بر پارچه فرودستي، ساز برابري را كوك مي سازد.
  بیست و پنجم دی 1389

معدنچی و انقلاب


1
معدنچی! کارگری که در اعماق تاریکی, در بین رگ و پیِ زمین, با دستان خود جایی را باز می کند و پیش می رود. در تاریکیهای زمین, جایی که صفحات تاریخ طبیعی به صورت انباشت مواد غنی متصلب شده است, کار خود را متبلور می کند و طبیعت ر ا به زور بازو,  به شدن فرا می خواند و در تاریکی های اعماق دیده نمی شود. انسانی درغلطیده از ظلمات سطح, به تاریکیهای عمق. چله نشین همه روز و همه سالی که, وحی اش را در قالب ارزش افزوده, پیامبران انحصار، میان فرشتگان بورس و پول، ایمیل می کنند.
2
وقتی که سی و سه معدنچی شیلیایی در اعماق زمین گرفتار شدند به ناگاه, ورق برگشت و کارکنان کانی به کانون توجهات تبدیل شدند. معدنچیان دیده شدند. نوری به صحنه تابیدن گرفت. کارگرها به قهرمانان تبدیل شدند. اما نه چندان قهرمان. جایی که سوپرمن بر فراز آسمان,  بوئینگ را به زمین می نشاند کسی به شجاعت سرباز ویتنامی وقعی نمی نهد. با بازسازی سناریوی سفر به اعماق زمین, ژول ورن‌ها وارد بازی شدند! سوپرمن‌های نجاتِ جان قهرمان‌های ناکام! برای نجات  پرولتاریایِ قهرمانی که جانش را به اعتبار دست‌ها و سوسوی چراغ کلاهش, برای اعتلای تکنیک به خطر انداخته بود. برای پیشرفت. برای تولید ناخالص ملی. برای رقابت در بازار بورس فلزات. (مفاهیم بازتولید شده الماس کوه نور و گنج‌های جزیره ناشناخته! ) او پیش رفته, ولی شکست خورده بود. حالا وقت آن بود تا تکنیک به نجات جان آن‌ها بشتابد. قرار شد زمین, با کمک کپسول‌های هوا و آسانسورهای مخصوص سزارین شود.
اتاق عمل در بیابان‌های شیلی مهیا شد. از زمین و هوا نور افکنده شد. زمین سونوگرافی شد. دوربین‌های سونوگرافی به پخش زنده تصاویرِ چشم‌های هراسان معندچیان همت کردند.
عمل با موفقیت انجام شد! همسران و کودکان و .... معندچیان را به آغوش کشیدند. آن‌ها از کار معاف شدند به دور دنیا فرستاده شدند تا فراموش شوند! و به زودی نسخه بازی نجات معندچیان به دنیای بازی‌های مجازی وارد شد تا شکست خوردگان بازیچه شوند. تا به سرعت هر چه تمامتر , واقعیت به جای اصلی خودش بازگردد. به دنیای رمزگان و کد. بورژوازی، دایه مهربان تر از مادر) به کسی امان نداد!  به کمیسر، به کنگره, به سندیکا و به اتحادیه. به حتی استمرار نگاه‌های امیدوار مردم. نگاه‌های امیدوار خانوادهای معندچیان چینی. "شما جان بکنید, ما هر وقت نیاز بود نجات‌تان می دهیم."
شاید خانواده معدنچی کرمانی هم با خود می گفت: "مَرد! سی روز زیر زمین دوام می‌آوردی همه چیز درست می‌شد!"
نه! قرار نیست همه خوش شانس باشند. کار, همان بازی است که اهرم هدایتش در دستان تعدادی پیرِ تخس و لجباز افتاده است. بازی هم جای قمار است. قمار هم شانس می خواهد. و آدم‌های خوش شانس انگشت شماراند. و گرنه اکنون معندچیان خوش‌بختان زمین بودند.
3
دو سال بعد, این بار صحنه در شهرهای معدنی اسپانیا. معدنچیان این بار روی پوست زمین جایی برای خود باز می کنند. اگر آن پائین و در تنهایی و ظلمت کورسویی از حضور خدا باشد, این‌جا توی خیابان قطعا او حضور ندارد. چراغ‌های کلاه ایمنی روشن است و شهر تاریک. معندچیان این بار بخت را به سخره گرفته‌اند. با پای خودشان از بطن زمین بیرون جسته اند و در تاریکی های خیابان چراغ کلاهشان را روشن گذاشته اند.
دیوژن!
معدنچی برخلاف فیلسوف که وقتی سر عقل بیاید, بساطش را ازآسمان و ماوراء جمع و تنزل می کند, این مزیت را دارد که از اعماق زمین صعود کرده است. اولین گام او با کفش‌های ایمنی اش از خاک به آسفالت, استعلاست. هیچ کس از تبار کاسه لی‌سهای حواشی  سانتیاگو, منتظر آن‌ها نیست. خوش آمد نمی گوید. خوشحال نیست. چون فضایی برای محبت نیست. کار شناسان ناسا به همان امپریالیسم کیهانی خود دو دستی چسیبده‌اند و کپسولی هم اگر این‌بار ابداع کنند برای خاموش کردن شعله های خشم معدنچیان است.
آن‌ها این‌جا, همین‌جا رودر روی پلیس ضد شورش ایستاده‌اند. با پرچم‌های سرخ صورت‌شان را از گرد زغال می زدایند. آنها را می بایست در پرتوی تازه دید. در پرتو تاریخی که از اعماق زمین تا اتحاد طی کرده اند. آنها از رفقای روشنفکرشان جلو زده اند. یک جای کار می لنگدد..!
4
ایدئولوژی می تواند چهره کارگر معدن را حتی از کشنگری مات که در چشمان دشمنان خود زل زده, به یک انقلابی تبدیل کند. می تواند تعاملی را میان او, طبقه و سیاست به وجود آورد. می تواند در این میانه, هم میانجی و هم ناجی باشد. ایدئولوژی اگر صرفا به مولفه ای در ساخت نظریه تقلیل نیابد و به خصلت عینی رهایی بخش آن نیز توجه شود, دقیقا هنوز توانایی آن را دارد که عامل پدیدآورنده انقلاب باشد. ایدئولوژی می تواند پارادایم خاص خود را بسازد .
 از دیدگاه مارکسیست – لنینیستی: "این فضای تنفس است که با تعیین که کدام نوع استدلال معقول است, چه کسی شایسته سخن گفتن و چه بحثی مرتبط و مهم است, گفتمان را سازمان می دهد. عرصه استدلالی انقلابی به شکلی نظام مند باعث انقباض عرصه استدلالی حکومت می شود و فضای تنفس آن را به مراتب تنگ تر می کند."*
این فضای تنفس در استمرار منطقی خود می تواند به چنان لحظه ای در مبارزه طبقه کارگر برسد که به گفته پولانزاس:
"آگاهی طبقاتی و سازمان سیاسی مستقل, یعنی تا آنجا که به طبقه کارگر مربوط می شود, ایدئولوژی انقلابی پرولتری و حزب مستقل برای مبارزه طبقاتی که به عرصه مواضع طبقاتی و وضعیت مربوط می شوند, شرایط دخالت طبقات به مثابه نیروهای اجتماعی را فراهم می کنند."**
روشنفکر یا کنشگر چپ, در چنین عرصه ای کاری فوری تر از دعوت به تشریک مساعی جهت ایجاد تشکل‌های سیاسی کارگری ندارد. و صد البته این مهم تنها زمانی برآورده می شود که او زمان‌هایی را که معدنچی در اعماق زمین در حال حفاری بوده است, به حفاری در دانش دیتای اجتماعی خود پرداخته  و برای لحظه عمل, دانش مبارزه ای برای ارائه در اختیار داشته باشد.
" اگر این جنبش ها بدون محتوای سیاسی شروع شده اند, و اگر این پیشروی های آرام غیر قانونی اغلب با دستاویزهایی اخلاقی توجیه می شوند ( به مثابه راهی برای بقا ) , پس چگونه به مبارزه جمعی _ سیاسی تبدیل می شوند.  مادامی که اقدام کنندگان پیشروی های روزانه شان را بدون رویارویی جدی با مقامات ادامه دهند, رفتارشان مطابق با فعالیت معمولی روزانه شان خواهد بود. وقتی دستاوردهای تهی دستان مورد تهدید قرار گیرد, آنان نسبت به اقدامات شان و ارزش دستاوردهای ِ شان آگاهی می یابند و در نتیجه به طور جمعی و آشکار از آن دفاع خواهند کرد."***
معدنچی, قادر است در پرتو چنین تفسیری از خود, دیگر نه با صورت زغال اندود و دستان چروک که با عمل انقلابی و میل عقلانی اش به تغییر جهان زمینی اش, در چشم من و ما نمادین شود. او می تواند تعین رهایی طبقه اش از مظان ظلماتِ سطح شود و در خود و در جهان خود فارغ از خیمه شب بازی امپریالیسم نیکخواه! مداقه کند. این شعار نیست, شعر نیست, این قدرتی است که در دستان اوست. به دستان اش نگاه کن! به دستانی که در این صحنه نو آئین برای به فراچنگ آوردن مغزش, مشت شده است.
منابع:
* طبقه, سیاست و ایدئولوژی در انقلاب ایران. منصور معدل؛ ترجمه محمد سالار کسرایی- تهران؛ مرکز بازشناسی اسلام و ایران, 1382
** طبقه در سرمایه داری معاصر. نیکوس پولانزاس؛ ترجمه حسن فشارکی و فرهاد مجلسی پور- تهران؛ رخ داد نو, 1389
*** سیاست های خیابانی: جنبش تهی دستان در ایران/ آصف بیات؛ مترجم اسدالله نبوی- تهران: موسسه نشرو و پژوهش شیرازه, 1379 
 نهم مرداد 1391

در ستایش لحظه! *


راست كيشان - ستايندگان  صبوري قحطي زده ها و غرق شده گان در گنداب آبله و هپاتيت- و پوپوليستها و اپورتونيستها – وراجان به خشم متظاهر در مقام رجاله هاي ناسيوناليست و رفرميستهاي گنگ – همه با هم و با زبان بازيهاي به ظاهر متعارض، به اعتبار شاخصهاي كمي، تاريخ را وجب مي زنند و طول و عرض خشم مطرودان و حاشيه نشينان را به نقشه و نرم افراز تقيليل مي دهند. آنان كه چون موش در سوراخهاي تنگ و تاريك سيلوهاي سرمايه داري، حاصل رنج فرودستان جهان را تل انبار مي كنند، ديگراني را كه از بنيان متزلزل اين بناي به ظاهر غول آسا آگاهي دارند و دست اندكار ايضاح چرائي و چگونگي وجود بحران در ذات اين سازه اند را متوهمان و خوش خيالان مي نامند. آنان خويش را فاتحان تاريخ برمي شمارند: فاتحان مستولي يافته بر بدنها و مغزهاي مردمان.
لنين باور داشت، استفاده بردن از مقياس تاريخ جهان، اشتباه نظري فاحشي در سياست عملي است. و اكنون بي آنكه خام دستانه به غفلت مادرزاد ستايندگان پويايي سرمايه داري متمايل باشيم بايد گام را كمي فراتر نهيم و به گزاره اي عزيمت كنيم، دال بر تغافل آگاهانه ي سرمايه داري. تغافلي از جنس افسون زدگي. آنها، همه چيز را تحت كنترل مي نمايانند و خود را مسلط بر هر جنبش و جنبنده اي. آنها پشت فرودست ترين لايه هاي طبقه كارگر را با مالياتها و صورت حسابهاي ماهيانه مي لرزانند و خود بابت بيليونها دلار بدهي و اختلاس، ميليونها بيكار و ميليونها بي خانمان و ... خم به ابرو نمي آورند. آنها ايمان دارند كه فغان افغان و ضجه غزه، آبي است بر سيمان ايدوئولوژيك آنها. آنها خود را روح تاريخ مي دانند.
اين وضع آنهاست و آنها با هوشهاي اجير شده، ضمن اشراف به اين وضعيت، با سناريوهاي پي در پي و بي وقفه به اختفاي آن مي پردازند. اما ما چگونه به تبيين محل ايستادن خود در تاريخنگاري اي ديگرگونه مي پردازيم؟ آيا بايد با تعويض نقشها و نطقهاي آتشين، نقطه اوج دراماتيك اين تاريخنگاري باشيم؟ آيا حتي آنها با تدوين و گريم و مونتاژ خود، قادر به بازتوليد درام و ايفاي توامان كاراكتر خون آشام و بتمن نيستند؟ چطور بايد از اشتباهي كه لنين به آن اشاره مي كند اجتناب كنيم؟
ماركس معتقد بود كه توليد به معناي عام اگر چه انتزاع اما انتزاعي است معقول كه به واسطه كشف و تعيين عنصر مشترك، مار را از تكرار و دوباره كاري نجات مي دهد.با اين حال او تاكيد نيز داشت كه اين عنصر مشترك، در عمل از پاره هاي گوناگون مركب است و تعيناتي متفاوت نيز دارد. از اين رو، وي بر آن بود كه:
" بايد كوشيد تا عناصر غير كلي و غير مشترك توليد از عناصر مشترك و معتبر آن به عنوان توليد جدا شوند و به نحوي كه وحدت آنها كه ناشي از هماني ذهن ( بشر) و عين ( طبيعت) است، موجب فراموش شدن تفاوتهاي اساسي نگردد."
مي توان از دو وجه به مداقه در اين مسئله پرداخت:
الف: در وجه نخست و از منظر راست كيشان، چنين پنداشته مي شود كه  سراسر تاريخ، عرصه تقلايي بوده است تا به استيلاي نظم سرمايه دارانه برسد و به مثابه قانوني جاويدان به كمال برسد. اين همان رويه مقياس گرفتن تاريخ سرمايه داري است كه آنها به واسطه آن، با بي اعتنايي از كنار جنبشهاي مردمي عموماً و جنبشهاي برآمده يا مقرون به چپگرايان خصوصاً، مي گذرند.
ب: در وجه دوم و از نقطه نظري آلترناتيو، (كه چنانكه آمد يكسر به وهم و خيال متهم شده است) ممكن است با حذف تفاوت در شيوه هاي توليد و چگونگي مسيرهاي متفاوت نيل به اقتصاد سرمايه داري و عدم لحاظ كردن شيوه هاي متفاوت سرمايه داري مالي و صنعتي و ... كل مناسبات طبقاتي و متعارض دچار اينهماني و استحاله در يكديگر شوند.
توضيح وجه دوم از اينرو حائز اهميت است كه عدم اصرار بر ايضاح آن، ما را دچار همان آرمانگرايي ذاتي راست مي كند كه علي الاغلب به ما حواله شده است. اين فقره از آنرو با اهميت است كه مي تواند در صورت غفلت، ما را در چنبره روايتي ساده انديشانه از تاريخ مبارزات طبقاتي گرفتار كند. روايتي كه ذيل آن با برجسته سازي مفهوم جامعه شناختي جنبش، يا ابر روايت سازي از هژموني اقتصاد كلان، دست اندكار سرهم بندي فرماليستي جنبشهاي اجتماعي – اقتصادي شده و از ريشه هاي متفاوت برسازنده آنها غافل بمانيم.
گرامشي در اين باره مي نويسد:
" وقتي قرار باشد كه يك دوره تاريخي مورد مطالعه قرار بگيرد، اهميت فوق العاده اين تمايز روشن مي شود. گاهي اوقات يك بحران دهه ها به طول مي انجامد. اين دوره استثنايي به اين معني است كه تناقضات ساختاري علاج ناپذير، خودشان را آشكار كرده اند... و علي رغم اين، نيروهاي سياسي كه براي حفظ و دفاع از ساختار موجود مبارزه مي كنند... و هرگونه تلاش و تقلايي مي كنند تا آن ها را در محدوده هاي مشخص علاج نمايند... اين تلاش هاي بي وقفه و مصرانه زمينه را براي جنبش " اتفاقي " مهيا مي كنند... خطايي رايج در تحليل تاريخي – سياسي عبارت است از ناتواني در تشخيص رابطه صحيح ميان آنچه ارگانيك است و آنچه اتفاقي است. اين خطا موجب مي شود كه علت ها به صورت نيروهاي فعال بلافصل نمايانده شوند، علت هايي كه در واقع به صورت غير مستقيم عمل مي كنند، يا موجب اين ادعا مي شوند كه علت هاي بلافصل تنها علت هاي موثر و كارساز هستند."
 اين فقره به نسبت طولاني، از گرامشي از اين رو نقل شد تا تاكيدي باشد بر اينكه، عاملان جنبش و حاملان پيام آن، بنا نيست به تعبير ماركس " كيمياگران انقلاب " باشند بلكه بناست طراحان و سازنده گان آن باشند. كيمياگري كار كساني است كه از "مهندسي اجتماعي تدريجي" به " مداخله نظامي جهت برقراري دموكراسي" ميانبر مي زنند.
اما تمام- بودن آنها در مقابل به صعوبت شدنِ فرودستان و ناتمامي هميشگي شان، لحظه اي است در تاريخ. لحظات متعلق به ما اگرچه كوتاه، اما سرشار بوده است. سر شار از وقوف بر دنيايي كه تقدسگاه بتهاي مصرف و بازمصرف و پوچي شده است. لحظات كوتاه ما درنگ در ساحت آگاهي است. لحظات ما برسازنده ي تاريخ واقعي است كه با خون و كار ما به پيش رفته و به نام گيتس و سوروس تمام شده است. مخلص آنكه: تاريخ آنها لحظه اي است در قياس با لحظات تاريخي ما. هر لحظه ما، نقطه عزيمت ماست به سوي نفي بلد كردن خدايگان بورس و انباشت. نقطه عزيمت ماست به سوي خلق هر بار، لحظات پر شكوه تر و براي خود- ساختن.
پس چرا ما بايد از جنگهاي سياست بازان بهراسيم؟ تماشا كنيد كه آنها چگونه بين غفلت و غفلت آگاهانه آويزان مانده اند. ببينيد كه چگونه از شعور دانش آموختگان خيابانها و كوره ها و داربست ها مظطرب شده اند. تماشا كنيد كه چطور موشكهايشان را مقابل هم قطار مي كنند و جنگ زرگري راه مي اندازند.
لحظات كوتاه و سرشاري كه از آنها سخن به ميان آمد مي توانند با سرهم بندي و رابينسون كروزوئه بازيهايي كه سراب را با ساحل اشتباه مي گيرند دچار رخوت و سرخوردگي شده و زير مخفف سازيهاي سرمايه داري مدفون شوند. در واقع با دميدن در روح دالكتيكي جنبشهاي مردمي است كه مي توان از "كلنگي بودن" آنها جلوگيري كرد و آنها را در ساحتي بلند مدت و رو به انباشت آگاهي و تجربه طبقاتي هدايت نمود.
پس ما هم مبارزه مان را با پرسش از خود پيش ببريم. اينكه لحظه ما چقدر اصالت دارد؟ اينكه فصل مشترك جنبش مردم خاورميانه و آمريكا چيست و چه چيز منحصر به فردي هر يك از اين جنبشها را واجد هويتي مستقل مي كند؟
وقتي خوب دقت مي كنيم در ميابيم كه دوران ما شاهد يكي از بي بديل ترين لحظات مبارزه طبقاتي است. مبارزه اي گسترده از نيويورك تا قاهره. امروز لحظه ما، خلق جنبشي به وسعت شرق تا غرب عالم است. جنبشي با صورت بنديهاي متفاوت كه با همعرضي زماني، تئورسينهاي آنها را به شك دكارتي-وارونه انداخته است. و هر روز از هم و از خود مي پرسند: من هستم؟ ما هستيم؟

* اين يادداشت قرار بود در سمينار همبستگي با جنبش ضد سرمايه داري كه در آبان ماه و در كرج برگزار گرديد ارائه شود. ولي به علت بد قولي من به طور كامل به آن سمينار نرسيد و در حد كليات و به صورت شفاهي ارائه گرديد.