۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری؛ باز هم؟!


بعد از چند ماه ،امروز صبح سه نفری شدیم و رفتیم که یه روز تو کوه بگذرونیم.برای امثال ما رفتن به کوه ،صرفاً از بعد پزشکی نیست که یه تفریح سالم به حساب میاد.بلکه بیشتر ، اون چیزی که ضامن مفهموم سلامتیه پیاده رفتن تمام مسیر و اکتفا به تخم مرغ آبپز و نون بربریه که تقریباً، یه تفریح رایگان رو برامون رقم میزنه!!!
بقول یکی از همراهانم ، قرار بود بریم کوه نشینی ، چون ما که کوهنورد نیستیم. بااین حال یهو مسیرو به سمت یه روستای نسبتاً دور بنام نیاق که یه صخره عظیم کم نظیر داره تغییر دادیم.به محض ورود به روستا ،دوتا پسرو دیدیم: یکی حدوداً سیزده ساله و یکی هک که به زحمت شیش سالش میشد.
داشتن توی گونیهاشون ،زباله هایی مثل قوطی کنسرو و پلاستیک که گردشگردها و به اصطلاح کوهنوردها تو طبیعت رها کرده بودن جمع میکردن.دیدن اون پسر کوچیکه که گونیش حتی از تمام هیکلش بزرگتر بود و وقتی از رودخونه رد میشد تا زانو تو آب میرفت،تمام زیبایی طبیعت رو تحت الشعاع قرار میداد.
ما رسیدیم بالای صخره و تخم مرغهامون رو خوردیم.وقتی اومدیم پائین اون دوتا بچه هنوز اونجا بودن.دو تا سبی براشون بردم تا یه کمی باهاشون گپ بزنم.
بزرگتره ،سلام علیک گرمی کرد و گوش داد به حرفام.اسمش عبدالله بود و اسم اون کوچیکه که داداشش بود ،داوود.کوچیکه اینقدر کوچیک بود که حتی وقتی اسمش پرسیدم رفت تو بغل عبدالله.نه از ترس ،بلکه از خجالت.
میدونی!وقتی داوود رو تو کاپشنی که اندازه یه مرد چهل ساله بود و با بند کفش دور تنش پیچیده شده بود می بینی ،فکر می کنی اون نمی تونه خجالت بکشه!فکر می کنی اون بغل نمی خواد!فکر می کنی اون...
ولی داوود هنوز بقدری کوچیکه که کافیه بره حموم تا ناز بشه!کافیه لب باز کنه تا شیرین زبونیش بشنوی...اما اون یه کودک کاره.یه کارگره.اون محیط زیست رو از شر زباله های خالی از خوراکی های خوشمزه و مقوی پاک میکنه و از این لحاظ وارد چرخه بقای طبیعت میشه.از باله محض واسه کرفرماش ،ارزش درست میکنه  و تو شیش سالگی در اقتصاد کالایی نقش مستقیم بازی میکنه.نقشی با همه بدنش و ...
عبدالله می گفت:از اصفهان اومدن.می گفت میرفته مدرسه ولی آقای احمدی نژاد گفته افغانیها رو از مدارس بیرون کنن!!!درس رو ول کرده اومده تو دهات قزوین زباله جمع می کنه می بره دوراهی همدان می فروشه.با افتخار می گفت پدر دارم ،مادر دارم و حتی خونه اجاره ای هم داریم.می گفت لهجه ام اصفهانی شده ولی افغانی ام.و لهجه اون واقعاض اصفهانی بود.گفتم ،میخوای هفته ای یه روز بیام باهم درس بخونیم؟اما اون جواب داد:آقا من دیگه نه!ولی میخام این داوود یه جوری بشه که بره مدرسه.و داوود داشت همینطور نگاهم می کرد.طوری که می شد شرافت رو از تو چشای معصومش خوند.عبدالله بهم گفت:معلومه مال بهزیستی و کمیته نیستی.شمارت میدی بهت زنگ بزنم تا بیای به داوود درس بدی؟
شماره رو که دادم و راه افتادم برگشتم تا از دور نگاشون کنم.اون دو تا انسان با شرف وقتی من دور شدم سیبها رو بهانه ای کردن برای استراحت.کنار هم روبه صخره نشسته بودن و بهش گاز میزدن...
حالا اون داستان بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری بهرنگی هی میاد تو ذهنم.اونجام یه داوودی بود که میخاست صاحب اون شتر اسباب بازی فروشی بشه...اونجام یه داوودی بود که وقتی شترش یه بچه بورژوای شیک و پیک خرید و برد آروز کرد تا مسلسل پشت ویترین بخره....
 پانزدهم آبان 1388

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر